Thursday, September 4, 2014

حکایت بیست و هشت مرداد و قصه تکراری

باز هم ماه امرداد آمد و رفت و بازار قصٌه های بی پایه قدیمی و تکراری در باره "کودتای آمریکائی انگلیسی" 28 امرداد در میان برخی رسانه های ایرانی دوباره رواج پیدا کرد. سرچشمه همه این قصه ها در واقع در مطالب مورد ادعای یک سند قلٌابی منسوب به سی آی اٍ است که برای نخستین بار در هفته نامه نیویورک تایمز درسال 2000 میلادی منتشر شد. چنین بنظر میرسد که برای گروهی، تکرار این قصٌه ها بگونه ای برای توجیه حقّانیتی است که راویان آنها برای نسل پیشین خود، که بنوعی در رویدادهای آن روزگار سهمی داشته اند، قائل هستند در حالیکه برای گروهی دیگر(که بسیاری از آنها آشنائیشان با تاریخ فرا تر از بحثها و مقالات کوتاه روی اینترنت و گفته های این و آن نیست) بیشتر جنبه نمایشهای روشنفکری پیدا کرده تا کنجکاوی برای یافتن حقایق تاریخی که ممکن است با سلیقه خودشان هم جور در نیاید. ازسوئی دیگر، هر آنکس که که کلامی یا پرسشی در مسیر مخالفت با چنان ادعاهائی پیش بکشد، از طرف این مدعیان با اتهامهای گوناگونی روبرو میشود تا حقانیت خود را با ایجاد هیاهو بدون اینکه قادر به ارائه سندی در تائید ادعاهای خود باشند، به اثبات برسانند.

واقعیت اینست که آنچه به عنوان تائیدیه از سوی این مدعیان به آن استناد میشود چیزی بجز یک سند جعلی نیست که، بوسیله دو شارلاتان سیاسی بنامهای کرمیت روزولت (که هیچ سند دولتی برای اثبات وابستگی و همکاری او با سی آی اٍ، بجز ادعای خودش، موجود نیست) و دانلد ویلبر(نویسنده اصلی داستان که یک سال بعد از وقایع 1953 یعنی در سال 1954 نوشته شده) که در نقشه خود برای مداخله در امور سیاسی ایران برای کسب اخاذی از شرکتهای نفتی آمریکائی شکست خورده بودند، تهیه شده و از طریق شخص ثالثی به مجلٌه نیویورک تایمز فروخته شده. در تحقیقات پانزده ساله خود در این زمینه، من هرگز به سند معتبری که درستی چنان ادعاهائی را در باره "کودتای آمریکائی انگلیسی" نشان دهد بر خورد نکرده ام، و حال آنکه اسناد زیادی در رد مطالب مورد ادعای این سند قلابی در دسترس است. و اینها درحالیست که حتی در خود آن سند قلابی هم به روشنی به این نکته اشاره شده که پادشاه فقید ایران تا پیش از انحلال مجلس بوسیله مرحوم دکتر مصدق، به هیچ وجهی حاضر به بر کنار کردن او از سمت نخست وزیری نبوده. آنچه در سالهای اخیر از طرف برخی مقامات آمریکا (از جمله پرزیدنت اوباما) بشیوه ای موذیانه در زمینه دخالت در امور ایران در گذشته عنوان شده در واقع برای لاپوشانی دخالتها ی آنها از سال 1979 است که منجر به برقراری جمهوری اسلامی و ادامه آن در ایران شده.

برای پادشاه فقید ایران که در سالهای دهه 1950 از پشتیبانی دولت آمریکا از سیاستهای دکتر مصدق در زمینه نفت آگاه بود اقدام مرحوم دکتر مصدق در جهت انحلال مجلس ،به شیوه ای غیر قانونی و بدون موافقت پادشاه، نگران کننده و غیر قابل پذیرش بود. این موضوع با توجه به اینکه در طول هفته های پیشتر از آن دولت او را بکلٌی از چند و چون ماجرای مذاکرات در باره نفت بی خبر گذاشته بود مسلماً میتوانست موجب نگرانی پادشاه شده باشد.مدتی پیشتر از این وقایع، عدم حضور سفیر آمریکا در ایران که منبع آگاهی پادشاه از سیاستهای آن دولت در باره جریانات و تحولات سیاسی ایران بود، همراه با کم تجربگی سیاسی پادشاه جوان، زمینه را برای دیدار ایشان با یک شارلاتان سیاسی بنام "کرمیت روزولت" فراهم کرد که خود را به عنوان منعکس کننده دیدگاههای دولت آمریکا معرفی کرده بود در حالیکه برای منافع شرکتهای نفتی کار میکرد. در همان دیدار بود که شاه مخالفت خود را برای صدور حکم بر کناری دکتر مصدق (که درخواست روزولت بود) اعلام کرده بود (بر طبق همان سندی که سینه چاکان قصٌه "کودتای" 28 امرداد به آن استناد میکنند) چون آنرا مخالف قانون میدانست.

موضوع رفتن سرهنگ نصیری به خانه دکتر مصدق در هنگام شب برای ابلاغ حکم برکناری او از سمت نخست وزیری نشانی از شرایط بسیار حساس و پُر از هرج و مرج آن روزهاست که نیاز به یک واکنش مصممانه و سریع را بخوبی بروز میدهد. عدم تماس مرحوم دکتر مصدق با پادشاه برای کسب تکلیف در باره مجلس و نیز گزارش کارهای انجام شده در هفته های منتهی به روزهای بحرانی اواخر امرداد 1332 مسلماً امکان هر گونه تماس رو در رو با دکتر مصدق را بسیار مشکل و یا غیر ممکن کرده بود و بهمین دلیل حکم بر کناری ایشان بایستی بوسیله یک پیک رسمی از دستگاههای دولتی به ایشان ابلاغ میشد. اینکه مرحوم دکتر مصدق برای دریافت حکم بر کناری خود به سرهنگ نصیری رسید داد، خود مبین قانونی بودن حکم و درستی عمل پیک مسئول رساندن آن حکم به دست نخست وزیرمیباشد.

همه شواهد نشان میدهد که مرحوم دکتر مصدق درزمان دریافت حکم و با آگاهی از قانون، در ابتداء قصد تمکین داشته و گرنه اگرآن حکم را قانونی و درست نمیدانست هرگز برای آن رسید نمیداد. دستور دستگیری سرهنگ نصیری بعد از اینکه از او با چای و شیرینی پذیرائی شد و سرپیچی ازاجرای حکم قانونی پادشاه نشان دهنده یک دگرگونی در رفتار دکتر مصدق در این فاصله کوتاه است که به احتمال بسیار زیر تلقینات افرادی مانند دکتر فاطمی و مظفر فیروز (باز مانده نصرت الدوله فیروز که خود را وارث پادشاهی سلسله قجرها میدانست و در زمان رضا شاه بزرگ در زندان درگذشت، و نیز عموی مریم فیروز همسر نورالدین کیانوری از رهبران حزب توده) که هر دو در تماس و زیر تاثیرحزب توده و شدیداً خواهان برپائی رژیم جمهوری و بر کناری خاندان پهلوی بودند صورت پذیرفته. راننده وزارت خارجه که زیر تصدی دکتر حسین فاطمی بود دو روز بعد از این موضوع شاهد یاد آوری توهین آمیز دکتر فاطمی از مرحوم مصدق با واژه "خِرِفت" میشود که از پذیرفتن پیشنهاد او برای سخنرانی در رادیو و اعلام جمهوری سر باز زده بود. دکتر مصدق در خاطرات خود نوشته که هرگز قصد بر اندازی خاندان پهلوی را نداشته و در همان روزهای بحرانی دستور صادر کرده بود تا هرکسی را که از بر قراری جمهوری سخنی بگوید دستگیر کنند و در عین حال نامه ای برای پادشاه فرستاده و از ایشان تقاضا کرده بود که به کشور مراجعت کند.

شب پیش از28 امرداد، سفیر آمریکا که همانروز ازیک مرخصی در سواحل مدیترانه به ایران بر گشته بود، با دکتر مصدق درخانه او ملاقات کرد. در این ملاقات سفیر آمریکا در باره وضعیت نا هنجاری که برای برخی از آمریکائیهای مقیم ایران پیش آمده بود و نیز هرج و مرجی که در کشور حاکم شده و امنیت شهروندان را به مخاطره انداخته بود به دکتر مصدق گزارشی داد و از او درخواست کرد که برای حل این مشکلات و پاک کردن خیابانها از اوباش حزب توده که در خیابانها با فریادهای زنده باد مصدق و حمله به این و آن و ایجاد راه بندان (که سفیر آمریکا شخصاً در مسیر خود برای رفتن به دیدار دکتر مصدق مشاهده کرده بود) برای رفت و آمد آزادانه مردم مشکلاتی فراهم کرده بودند اقدام کند و گرنه دولت آمریکا ناچار خواهد شد شهروندان خود را از ایران خارج کند. این حرف موجب نگرانی مصدق در مورد بازتاب بین المللی عمل دولت آمریکا شد چون معتقد بود این کار ضرورتی ندارد. در این دیدار مصدق به سفیر آمریکا گفت که به اعتقاد او دولتهای آمریکا و انگلیس برای براندازی دولت او توطئه کرده بودند و سفیر آمریکا در پاسخ گفته بود که دولت آمریکا هیچگونه مسئولیتی در بوجود آمدن آن شرایط در ایران نداشته است در حالیکه با نگرانی اوضاع را دنبال میکند.

لوی هندرسون سفیر آمریکا اشاره کرده که در ضمن گفتگوی آنها و پس از اعتراض سفیر در باره حضور اوباش و نا امنی در خیابانها، دکتر مصدق یکی از اطرافیان خود را خواسته و یادداشتی را به او داده بود که احتمالاً دستوری برای بخانه فرستادن دار و دسته اوباش حزب توده بوده چون در هنگام مراجعت او از خانه دکتر مصدق خیابانها بکلی آرام شده بود. دردیدار سفیر آمریکا با دکتر مصدق موضوع وام مورد درخواست مصدق نیز مطرح شده بود و سفیر آمریکا آمادگی دولتش را برای پرداخت مبلغی که از میزان مورد درخواست دکتر مصدق کمی کمتر بود بوی ابلاغ نمود. این وام از طرف دولت دکتر مصدق برای جبران گرفتاریهائی که در اثر از دست رفتن در آمد نفتی ایران پیش آمده بود، درخواست شده بود. بعد از سرنگونی دولت مصدق، همان وام به دولت سرلشگر زاهدی داده شد تا برای عادی کردن اوضاع کشور صرف شود.

دکتر مصدق در دادگاه مطالب گوناگونی را برای دفاع از خود به میان کشید در حالیکه بر اساس اظهارات سپهبد حسین آزموده (دادستان دادگاه دکتر مصدق که با ایشان روابط دوستانه نیز داشت) در مصاحبه با ضیاء صدقی (پروژه تاریخ شفاهی ایران از دانشگاه هاروارد) اتهام ایشان تنها این بود که چرا بعد از مشاهده و دریافت حکم پادشاه در مورد برکناری خود از پست نخست وزیری تمکین نکرده بود امٌا ایشان هرگز نتوانست توضیح قانونی و قانع کننده ای برای آن کار خود به دادگاه ارائه دهد. از جمله مطالبی که دکتر مصدق برای دفاع از خود مطرح کرده بود این بود که پادشاه بر طبق قانون اساسی مبرٌی از هر گونه مسئولیت است بنا بر این نمیتواند در امور اداری کشور دخالت کند و نخست وزیر را از کار بر کنار کند.در پاسخ به ایشان یاد آوری شده بود که بر طبق اصول قانون اساسی پادشاه بر اساس سوگندی که خورده باید حافظ قانون اساسی باشد و بنا بر این برای جلوگیری از پایمال شدن قانون اساسی بر اساس حقوق قانونی پادشاه میتواند وارد عمل شود. علاوه بر آن پادشاه فرمانده کل قوای سه گانه است و هرگاه یکی از قوا از حدود اختیارات قانونی خود تجاوز کند پادشاه میتواند هر اقدام قانونی لازم را انجام دهد. و نیزعمل پادشاه ایران در 25 امرداد 1332 برای بر کناری نخست وزیر منطبق با اصول قانون اساسی بود که این حق را به پادشاه میداد تا درغیاب مجلس وزرا را از کار بر کنار کند. رای دادگاه نظامی در دیوان عالی کشور نیز ابرام و سر انجام دکتر مصدق به سه سال حبس محکوم شد. ای کاش این مدعیان سینه چاک دموکراسی بجای سینه زنی بنام مرحوم دکتر مصدق کمی از انرژی خود را هم صرف یافتن حقایق و نیز یافتن راهی برای پیوند دادن آن مردمی که روزگاری بدنبال نسل پیشین آنها روانه جهنم جمهوری اسلامی شدند و اکنون به یمن قصه هائی که از دکان سی آی اِ بیرون آمده دچار سر درگُمی شده اند میکردند.



در مقالات خود به زبان انگلیسی زیر عنوان "همه مردان شاه" مطالب مفصلی در همین زمینه همراه با بخشی از اسناد واقعی و دولتی سی آی اِ و دیگر دپارتمانهای دولت آمریکا منتشر کرده ام که امیدوارم در فرصتی بتوانم برکردان آنها را به زبان فارسی نیز در اختیار خوانندگان و علاقمندان این بلاگ قرار دهم.

Thursday, January 9, 2014

یک بازنگری کوتاه به روزهای انقلاب زدگی ما ایرانیان

سی و پنج سال پیش در چنین روزهائی ایران در التهاب انقلابی بی هدف دچار آشوبهائی بود که شاید برای هیچ ایرانی در آن روزها باور کردنی نبود. سرعت وقایع بعد از به آتش کشیده شدن سینما رکس و استعفای دولت جمشید آموزگار آنچنان همه را دچار سرگیجه کرده بود که شاید بجز گروه کوچکی که در پس پرده مشغول ساخت و پاخت با دار و دسته نماینده ملاها و اربابان خارجی آنها بودند، هیچکس نمیدانست چه پیش خواهد آمد. شاه از ایران رفته بود و روزنامه ها برای نشان دادن اهمیت خبر با  تیترهائی که تا آنزمان ندیده بودم نوشتند: شاه رفت!

روی کار آمدن دکتر بختیار کورسوئی از امید در میان برخی ایرانیان که بخوبی از عواقب احتمالی از هم پاشیدگی جامعه و گسترش لجام گسیختگی انقلابی آگاهی داشتند، بوجود آورده بود. اعتصابهای گسترده همچنان ادامه داشت و وعدههای دولت برای رسیدگی به خواسته های اعتصابیون هیچ نتیجه ای ببار نیاورد و انگار هیچکس گوشش به حرفهای رهبر جدید دولت که خود از آزادیخواهان قدیمی بود، بدهکار نبود! به نظر میرسید که اعتصاب و انقلاب هدف خاصّی ندارد و هیچ چیزی آنرا راضی نمیکند! زندانها بسرعت از زندانیانی که با جرائم سیاسی و امنیتی بزندان افتاده بودند خالی شد و همه اعضاء گروههائی که به مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم پادشاهی دست زده بودند آزادانه به خیابانها راه یافتند تا پس از این ابزاری برای گسترش هرج و مرج و انقلابی بازی باشند.

در این بَلبشو، آقای بختیار لایحه های گوناگونی را به تصویب مجلس رساند که حالا دیگر پر شده بود از سخنرانیهای مخالف بوسیله برخی نماینده های فرصت طلب. از میان لایحه های تصویب شده باید از لایحه انحلال بخش امنیت داخلی ساواک نام برد که اگر چه، اگر هم نمیشد در نتیجه کار باحتمال زیاد تفاوتی نمیداشت. ساواک در واقع بوسیله تیمسار فردوست که در بالا ترین سطح آن قرار داشت بطور کامل خلع سلاح و همه افراد آن از مدتی پیشتر بیکار شده بودند تا دست انقلابیون در اعمال خود باز تر باشد. از طرف دیگر آنگونه که آقای عباس امیر انتظام، از اعضاء دولت انقلابی آقای بازرگان، در یکی از مصاحبه های خود چند سال پیش گفته، در آن روزهای پر شور انقلابی برخی ساواکیها حتی ساختمانها را به آتش میکشیدند تا به شور انقلابی دامن بزنند، که این خود موضوع را پیچیده تر میکند. چه کسی میتوانست چنین دستوری به آنان داده باشد؟

یاد آوری آنروزها بدون شک برای بسیاری دردآور است چون خوش باوری به اینکه با رفتن شاه و رژیم پادشاهی همه چیز هائی که بود بهتر خواهد شد آنها را مدهوش و فریفته شور انقلابی کرده بود. بسیاری از خوش خیالانی که خوابهای طلائی برای خود در ایران بعد از انقلاب داشتند بزودی با سیلی آبدار انقلاب خمینی از خواب پریدند در حالیکه عافیت جویان و فرصت طلبان با سرعتی باور نکردنی رنگ انقلابی (آنهم از نوع اسلامیش) بخود گرفتند تا بزودی جائی در دستگاه سرکوب که به پشتوانه شعارهای فریبنده انقلابی بر پا میشد برای خود دست و پا کنند.

یادم میآید که در یکی از آن روزهای پر از هرج و مرج با دوستی که کمی پیشتر از زندان آزاد شده بود و از دیدن آن اوضاع چندان نگران نبود گفتگوئی داشتم. به او میگفتم که من بشدت نگران از میان رفتنِ امنیت در جامعه هستم و اینکه هرج و مرج شرایط بسیار خطرناکی در جامعه بوجود آورده است. دوست خوش خیال من لبخندی زد و گفت فقط آنهائی باید نگران امنیت خود باشند که که پولهای باد آورده زیادی را در زیر سایه خدمت به رژیم بدست آورده اند نه امثالِ ما که با درآمدِ کار خود زندگی میکنیم. امروز نمیدانم او کجاست و آیا هنوز همان حرفها را میزند یا نه اما اینرا میدانم که امثال او نه تنها آنروز بلکه همین حالا، بسیارند که در عین ناآگاهی لافِ دانستن میزنند و نه تنها خود بلکه دیگران را نیز به بیراهه میکشانند.

بازار نمایشات انقلابی بودن گرم بود و بسیاری دیگر از تراشیدن ریش خودداری میکردند .هر طرف نگاه میکردی آدمهائی زیادی را با کاپشن های یشمی نظامی و ریشهای نتراشیده میدیدی. منظره عجیبی بود. بنظر میرسید که بسیاری به استقبال از رژیمی میرفتند که به روی کار آمدن آن بعد از خروج شاه اطمینان داشتند. و این در حالی بود که پذیرش و باور کردنِ اینکه شاه برای همیشه ایران را ترک کرده باشد برای بیشترِ مردم که از سرعت اتفاقات عجیب و غریب دچار سرگیجه بودند باور کردنی نبود. بعضی خبر ها از پیدا شدن سر و کله چند صد افغانِ مُسلح در مناطق شمال شرق کشور و دیدن سرهنگ جلّود (معاون قذافی فرمانروای لیبی) در اهواز همراه با گروهی افراد مُسلّح بود که گوشه ای از این وقایع عجیب و غریب را نشان میدهد که همه خبر از بی سامانی کشور و هرج و مرج بی حد در آنروزها داشت.

شاه در کتاب خود بنام "پاسخ به تاریخ" اشاره ای دارد به اینکه چند ماه پیش از انقلاب روزی سناتور مسعودی به او گفت که از یکی از مقامات سفارت آمریکا شنیده است که بزودی یک رژیم تازه در ایران روی کار میآید اما شاه این حرف را باور نکرد چون فکر میکرد آمریکائیها، آنگونه که ادعا میکردند، خواهان و پشتیبان ادامه حکومت او در آن منطقه بودند چون آنها دوستی بهتر از او در آن منطقه و ایران نداشتند. این موضوع بخوبی نشان میدهد که رویدادهای آنروزها تا چه حد برای آنها که در متن وقایعی که در پشت پرده با همکاری و توافق برخی عناصر مهم از تشکیلات پیمان اتلانتیک شمالی و دولت آمریکا نبودند پیچیده و غیر قابل درک بود.

در این زمینه، آلکساندر مارانش که در طول زمامداری جرج پُمپیدو و ژیسکاردیستن در راس بخش خارجی سازمان اطلاعات فرانسه قرار داشت و یکی از با تجربه ترین مقامات اطلاعاتی در اروپا بود، برای شنیدن نظر پادشاه ایران در باره اخراج خمینی از فرانسه به تهران سفر کرد. دلیل این کار اظهارات سفیر ایران در فرانسه بود که به دولت فرانسه اطلاع داده بود ایران هیچگونه تمایلی برای اخراج خمینی از آنجا ندارد. وقتی مارانش این مطلب را با پادشاه ایران در میان گذاشت با کمال تعجب دریافت که او هم خواهان ماندن خمینی در فرانسه است. این موضوع، آنگونه که آلکساندر مارانش در کتابش که زیر عنوان "امپراطوری شیطانی، جنگ جهانی سوم در این زمان" در آمریکا منتشر شده، با تاسف از آن یاد میکند، او و ژیسکاردستن را قانع کرد که "کارِ شاه مانند لوئی شانزدهم تمام شده".

شاه به مارانش گفته بود که اگر خمینی را از فرانسه اخراج کنند او به لیبی یا شاید هم به سوریه خواهد رفت و توطئه هایش را در آنجا ادامه خواهد داد بنا براین، او اعتقاد داشت که ماندن خمینی در فرانسه کارِ "زیرِ نظر داشتنِ او و کارهایش" را آسانتر میکرد. با توجه به شرایط غیر عادی در کشور و هشدارهائی که از سوی برخی دیگر مانند سناتور مسعودی به پادشاه داده شده بود، این موضوع بخوبی نشانگر از دست دادن توانائیهای او در گرفتن تصمیمِ درست در موارد مهم و حساس بود. بر اساس اسناد موجود، یکی از آثار جانبی بیماری که شاه از سال 1974 به آن دچار شده بود، تحلیل رفتن قدرت تصمیم گیری است. ظاهرا، بنا بر منبعی، سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سی آی اِ) از این امر اگاهی داشته و رئیس این آژانس که در آنزمان جرج بوش بود، در یکی از مکاتبات خود با یکی از ماموران مستقر در تهران در این زمینه جویای خبر شده بوده.

این موضوع که آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا چگونه از جزئیات بیماری شاه با اطلاع شده بوده در حالیکه همسر و خانواده او تا مدتها حتی از نوع بیماری او بی خبر بودند جای پرسش و شگفتی است. اسناد متعددی در میان نامه ها و نگاشته های آژانس اطلاعاتی آمریکا وجود دارد که در آن حتی از "احساسات" شاه نسبت به این یا آن موضوع صحبت میشود که بخوبی نشان از نزدیک بودن منبع اطلاعاتی آنها به شخص شاه دارد. در چنین مواردی نام تیمسار حسین فردوست به ذهن میآید که خود را بسیار به شاه نزدیک کرده بود و شواهد زیادی نشان میدهد که با سازمانهای اطلاعاتی غربی بویژه آمریکا ارتباط نزدیک داشته.

ماجرای بیماری شاه در سن زیر 60 سالگی و ابتلاء او به نوعی بیماری، که بر اساس گزارش دست کم یکی از سازمانهای خصوصی که در کارِ تحقیق و کند وکاو در کارهای دولت آمریکا در زمینه سلاحهای بیولوژیکی هستند، ویروس آن در یکی از آزمایشگاههای نیروی دریائی آمریکا برای اولین بار در سال 1974 تولید شده بود، شاید موضوع وقایع و تحولات ایران را در سالهای 1978 و 1979 تا حد زیادی روشن کند. اکنون دیگر اینکه دولت و ارتش آمریکا، در طول جنگ دوم جهانی و بعد از آن بطور محرمانه، سالهای درازی در زمینه تولید و بهره برداری از سلاحهای شیمیائی و میکروبی مشغول بررسی و فعالیت بوده امری کاملا آشکار است. ماجرای شکایت گروهی از شهروندان آمریکا که افراد خانواده هایشان بدون اینکه بدانند مانند موشهای آزمایشگاهی از سوی دولت آمریکا مورد بهره برداری قرار گرفته بودند حتی به دادگاه کشیده شد که در آن دولت آمریکا محکوم گشت و مجبور به پرداخت غرامت شد.

کشف این موضوع بوسیله یک خبر نگار گُمنام و شرافتمند در حقیقت یک تصادف بود که منجر به نوشتن کتابی شد که جایزه پولیتزر را در سال 1999 به خود اختصاص داد. خانم آیلین وولسام در تحقیق این موضوع و یافتن برخی از قربانیان کارهای سِرّی دولت و ارتش آمریکا در زمینه سلاحهای شیمیائی و میکربی پشتکار و تلاش زیادی بخرج داده که خوشبختانه تلاشهای او بثمر نشست. نیازی به گفتن ندارد که اگر یک اتفاق ساده خانم وولسام را به آن راه نمیکشاند، شاید هیچگاه هیچکس از چنان رازهائی با خبر نمیشد. و نیز، اینکه بر خلاف آنچه دولتمردان آمریکا ممکن است ادعا کنند، چنین کارهای سرّی برای یافتن سلاحهای بر تر که کارها را بتواند بر وفق مُراد بگرداند، همچنان در آزمایشگاههای ویژه ادامه دارد.

موضوع اینست که وقایعی که در سال 1979 با سرنگونی دولت و از هم پاشیدگی نظامِ غیر دینیِ پادشاهی در ایران، که در آستانه رسیدن شکوفائی بزرگِ ملّی بود اتفاق افتاد، امری کوچک و تصادفی نبود. آنها که میخواهند ادعا کنند مردم ایران تنها عامل روی کار آمدن سیستم کنونی در ایران هستند باید بیاد بیاورند که، با به خیابان ریختن گروهی هرج و مرج طلب و اغتشاش گر، هیچ دولتی در هیچ کجای دنیا واژگون نشده. همه وقایعی که در منطقه آفریقا و خاور میانه در سالهای اخیر نیز پیش آمده با دخالتهای سرّی از سوی قدرتهای مداخله گر و سود جو رقم خورده. این یک حقیقت تلخ است که اکثریت مردم در همه جای دنیا، حتی آمریکا و اروپا، بخاطر کمبود آگاهی میتوانند به صورت ابزاری از سوی نیروهای بد خواه برای بی ثبات سازی یک جامعه مورد بهره برداری قرار بگیرند.

این امر را در زمان شورشهائی خیابانی که در سالهای گذشته در باره ضرب و شتم رادنی کینگ در لُس آنجلس در آمریکا و نیز بارهای دیگر، چه در آمریکا یا اروپا، در هنگام رویدادهای ورزشی پیش آمده دیده ایم. بنا بر این مردم خاور میانه از این بابت که میتوانند از سوی عوامل بد خواه مورد استفاده ابزاری قرار بگیرند تفاوت چندانی با دیگران ندارند. موضوع اینست که گروهِ اندکی از قدرتمداران که بنظر میرسد خود را ناجی و قیّم بشریت میدانند، به بهانه بهتر کردن اوضاع در دنیا و بر قراری یک سیستم جهانشمول، باکمک نوکران خود و با استفادهِ ابزاری از نا آگاهی عامّه مردم، کوشش کرده و میکنند با بی ثبات سازی و از میان برداشتن سیستمهائی که کمترین نشانی از ملّی گرائی در آنها هست، آنها را با سیستمهائی که در خدمت هدفهای آنها کار میکند جایگزین سازند. نام این کار را هم "نظم نوین جهانی" گذاشته اند. اینکه چه کسی و بر چه اساسی این دار و دسته را قیّم مردم دنیا کرده که صلاح و مصلحت آنها را تعیین کنند خود جای بحث دارد امّا حضور آنها در صحنه سیاسی دنیا روز بروز آشکار تر و پُر رنگ تر میشود بگونه ایکه برخی از آنها دیگر هیچ نیازی به مخفی کردن خود نمیبینند.

آری! بدینگونه ایران و ایرانیا ن بکمک عوامل گوناگون، از جمله ناآگاهی عمومی و بیخبری رهبران و پیشروان جامعه، بدام جویندگان و بر قرار کنندگان نظم نوین جهانی افتادند تا نخستین قربانی آنها در اینراه باشند. آنچه در ماههای گذشته در مصر به کمک نیروهای ملّی گرای ارتشِ آن کشور پیش آمد شاید جرقّه امیدی باشد برای ایستادگی در برابر استعمار و بردگی نوین که زیر ماسک فریبنده "نظم نوین جهانی"، قصد تحمیل اراده گروهی زیاده خواه و برتری طلب بر منابع جهان را دارد. امروز سرنوشت ملّتهای جهانِ در حال توسعه هنوز با کمک نیروهای نظامیِ ملّی قابل تغییر است و در ایران نیز نیروهای نظامی ایران چه از سپاه و چه از ارتش، دارای مسئولیتِ بزرگی در قبال مردم و نسلهای آینده کشور هستند و اگر از عُهده این مسئولیت برای تغییر شرایط کنونی در کنار مردم ایران بخوبی بر نیایند، محکوم خواهند بود که قربانی بی عملی خود باشند و همچون دیگران در یک نظم نوینِ استعماری جهانی تن به نوکری یا بردگیِ قدرتهای سلطه گر بدهند.


سهراب فردوس
نُهم ژانویه دو هزار و چهارده