Thursday, April 23, 2015

انقلاب، توطئه،.... از تئوری تا واقعیت -2


در ماههای نیمه نخست سال 2015 میلادی هستیم و نام ایران همانند یکسال گذشته همچنان در رسانه های دنیا بحث برانگیز است. داستان همان داستان تکراری است: ایرانیها میخواهند بمب بسازند، اسرائیلیها نگرانند و مرتبا از این و آن میخواهند که ایرانیها را از اینکار باز دارند، آمریکائیها و اروپائیها با نگرانی چشم براه اجرای قراردادی هستند که به تازگی با دولت ایران بر سر آن به توافق رسیده اند. عربها به این توافق مشکوک هستند و چینیها و روسیها هم ظاهراً با خوشحالی از این توافق سریعاً به رتق و فتق معاملات معوق مانده پرداخته اند. در این میان بازار تحلیلهای سیاسی بوسیله متخصصان ریز و درشت بسود یا زیان حکومت ایران چه در رادیو و تلویزیون ها و چه در رسانه های نوشتاری و اینترنتی داغ است در حالیکه بیشتر این تفسیرها و تحلیلها جز به سردرگمی مخاطبان هیچگاه کمکی نکرده اند.

از سوئی دیگر، بحران مالی، اقتصادی و اجتماعی عمیقی بسیاری از کشورها را فرا گرفته بگونه ای که آثار آن را شاید در همه جای جهان بشود احساس کرد. شدت گرفتن نارضائیهای مردم از این نابسامانیها، که بیش از هر چیزی فرآیند تلنبار شدن منابع دنیا در دست گروهی کوچک است، در گوشه و کنار دنیا بصورت اعتصابها و تظاهرات و حتی برخوردهای خشونت آمیز در چند سال گذشته خود نمائی کرده است. یکی از بارز ترین نمونه های ابراز نارضائیهای عمومی در سالهای گذشته بشیوه یک حرکت ظاهرا ناهماهنگ از آمریکا آغاز و به دیگر کشورها بویژه در اروپا کشیده شد که تا ماههای اخیر در برخی نقاط دنیا هنوز ادامه داشت. در این حرکت، گروهی که همه مشکلات موجود دنیا را نتیجه عملکرد ناعادلانه عوامل فعال در "وال استریت" که مهمترین مرکز معاملات سهام و بورسهای تجاری در دنیا است میدانند، برای نمایش اعتراض خود در مقابل این مرکز جمع شدند تا با ایجاد اختلال در کار این تشکیلات سیاستمداران دنیا را، برای تغییر نظام اقتصادی جهان درجهت بر قراری یک رابطه عادلانه تر، وادار به دخالت و چاره جوئی نمایند. این اعتراض بسرعت به دیگر شهرها و کشورها گسترش پیدا کرد بطوریکه بسیاری از سیاستمداران محلی را غافلگیر نمود اما اگر از انعکاس گسترده آن در رسانه های گوناگون بگذریم هیچگونه اثر جدی و ماندگاری ببار نیاورد. در ماههای اخیر سازمان سی آی اِی (سیا) متهم به بهره گیری از این جنبش برای بر هم زدن ثبات هنگ کنگ شده بود و این نشان میدهد که چگونه تشکیلات اطلاعاتی با نفوذ در چنین حرکاتی کوشش میکنند که آنها را به ابزاری برای رسیدن به هدفهائی کاملاً بر خلاف آنچه علّت وجودی آنها بوده تبدیل کنند.


تاریخ یکصد سال اخیر دنیا نشان میدهد که، هر گاه شرایط و روابط اقتصادی که مهمترین پایه و اساس شکوفائی دوره تمدن نوین در اروپا و آمریکا بوده است دچار گرفتاری و مشکلی شده، هیولای جنگ با بر هم زدن ثبات و آرامش در اینجا و آنجا، برای گریز از بن بست، بربخشی از جهان سایه افکنده است. آنچه مسلم است، جنگ در همه موارد، برای برخی یک نعمت آسمانی بزرگ بوده تا بر مشکلات خود فائق آیند در حالیکه برای برخی دیگر یک کابوس دهشتناک بوده که نتیجه آن نابودی بسیاری از دستآوردها یا حتی نابودی کامل خود آنها بوده است. در این میان انگیزه های ایجاد جنگ و بی ثباتی همیشه یکسان مانده که مالکیت و کنترل منابع ثروت (ودر نتیجه: قدرت) از مهمترین آنهاست. اینروزها چه کسانی بدنبال انحصار ثروت و قدرت در دنیا هستند؟ نظم نوین جهانی چیست و چه هدفهائی را دنبال میکند؟ آیا امروزه رفتار صاحبان قدرتهای بزرگ برای دستیابی به ثروت و قدرت بیشتر تغییری کرده است؟ نیم نگاهی به کشورهای منطقه خاور میانه و آنچه در یمن و شمال عراق و نیز سوریه و شمال آفریقا و اوکرائین میگذرد نشان میدهد که پاسخ این آخرین پرسش منفی است.


بیش از سی پنج سال پیش رئیس جمهور وقت آمریکا، جیمی کارتر، در یک ملاقات با برخی از صاحبان صنایع تولید و بهره برداری از نفت خطاب به مردم آمریکا گفته بود که "بحران انرژی برای آمریکا معادل اخلاقی جنگ است". این سخنان در ماه آوریل سال 1977 یعنی چند سال بعد از اعمال تحریم نفتی اعراب بر علیه آمریکا (به پشتیبانی از فلسطینیان) بیان شده. جوامع غربی در آنروزها با مشکلات اقتصادی زیادی دست به گریبان بودند و آمار بیکاری و تورم بویژه در آمریکا بسیار بالا بود. اهمیت دستیابی به منابع انرژی ارزان و مطمئن برای غرب بویژه آمریکا در این سخنان بخوبی نمایان است و این موضوع تا حد زیادی دلایل دگرگونی سیاستهای آمریکا و متحدین غربی آن در جهان را میتواند نشان دهد که در آنروزها هنوز درگیر چالش بزرگی چون جنگ سرد با دنیای سوسیالیست به سر کردگی اتحاد جماهیرشوروی بود.

برخی منتقدین سیاستهای کشورهای صادر کننده نفت از جمله رژیم پیشین ایران ، در مورد افزایش بهای نفت اظهار داشته اند که این افزایش در اصل برای بوجود آوردن امکان استخراج نفت از منابعی بود که پیش از آن بسبب ارزانی نفت، منافع کافی برای سرمایه گذاری نداشت و از نظر اقتصادی مقرون به صرفه نبود. اگر چه بالا رفتن بهای نفت بطور غیر مستقیم به این موضوع کمک کرد اما اظهاراتی مانند آنچه پرزیدنت کارتر در هنگام ریاست جمهوری خود بیان کرده(اشاره به مطلب در سطور پیشین است) نشان میدهد غربیها چنان طرحی نداشته اند و بسیاری از اسنادی هم که در رابطه با مسائل نفتی از رده محرمانه خارج شده چنین مینماید که مهم ترین دولتهای غربی وارد کننده نفت یعنی انگلیس و آمریکا با چه جدٌیتی در چانه زنیهای کنسرسیوم با ایران و دیگر کشورهای عضو سازمان اوپک از شرکتهای نفتی پشتیبانی میکردند بگونه ای که گاهی کار حتی به تهدید نظامی کشیده است.

تشکیلات اوپک پس از دهه ها که از تاریخ آغاز بهره برداری گسترده و صنعتی ازمنابع نفت در غرب گذشته بود، توانست با سیاستهای هماهنگ مرکز قیمت گذاری نفت را که پیش از آن درآمریکا و در بورس نیویورک قرار داشت و متاثر از روند عرضه و تقاضا برای سهام شرکتها و نیز وضعیت شرکتهای نفتی و مسائل مربوط به آنها در آن عرصه بود، به اوپک و مجموعه کشورهای عضو این سازمان منتقل کند. این موضوع که قیمت گذاری برای نفت را مستقیماً به میزان تولید در کشورهای تولید کننده، و به ویژه به کشورهای تولید کننده آسیائی اتصّال میداد، مسلماً ضربه بزرگی بود بر اقتدارغرب در زمینه کنترل روابط اقتصادی دنیا که وابستگی آن به منابع انرژی نفتی روز بروز بیشتر میشد. مدتها پس از آغاز دوران شکوفائی تمدن غرب که بشکرانه بهره برداری از منابع ارزان سرزمینهای دوردست میسٌر شده بود، دیگر غربیها میبایست برای حفظ یا بهتر کردن اوضاع اقتصادی خود با کشورهائی که از دید آنها در زمره عقب ماندگان شمرده میشدند به چانه زنی بنشینند. این موضوع مسلماً بآسانی قابل هضم نبود. کم ارزش جلوه دادن موضوع بالا بردن بهای نفت از طرف کشورهای نفتخیز، بوسیله تبلبغاتی که سر چشمه آنها در تشکیلات اطلاعاتی غربی بود (وکشورهای غربی را طرّاح اصلی افزایش بهای نفت معرفی میکرد) و بوسیله مشتی آدمهای بیخبر و یا مامور در میان جوامع خاور میانه و کشورهای نفتی گسترش میافت مسلماً یکی از کارهائی بود که برای زمینه سازی در بی ثبات کردن آن کشورها صورت میگرفت. نگاهی به وضعیت امروز این کشورها نشان میدهد که تا چه حد این تلاشها موفق بوده.

دنیای غرب، اگر چه خود در مسیر تمدن بهره بسیار از دستاوردهای تمدن شرق برده امّا هرگز خود را وامدار آنها ندانسته. واقعیت اینست که، "جهان متمدن" غرب، پس از یک دوره چند صد ساله گرفتاری بدست رهبران مذهبی وآغاز دوره ای از روشنگری و پیشرفتهای دانش که به آغاز انقلاب صنعتی انجامید، به دوره ای از رقابتها کشانده شد که تلفات و زیانهای آن از دوره تاریکِ فرمانروائی مذهبی ها چیزی کمتر نداشته. علاوه بر جنگ، یکی از پی آمدهای آن رقابتها رشد و گسترش روشهای توطئه آمیز و اهمیت گِرد آوری اطلاعات از کارهای رقیبان از راههای سِرّی برای پیشی گرفتن از آنان و یا خرابکاری در پیشرفتهای آنان بوده. این کارها یا برای سرکوبِ و پیشگیری از پیشرفتهای دیگران بوده یا برای حفظ وابستگیهای آنها به قدرتهای سرکوب کننده صورت میگرفته. نمونه های زیادی در تاریخ وجود دارد که به روشنی چنین امری را نشان میدهد. کوتاه سخن آنکه پیشرفتها و برتری غربیها در تمدن و اقتصاد تنها نتیجه کار و کوشش شرافتمندانه آنها نیست بلکه در این امر سهم بزرگی را باید به کارشکنیها در کار دیگران داد. این موضوع چیزی نیست که امروزه پایان گرفته باشد. نبرد برای بدست آوردن و حفظ برتری در زمینه های گوناگون حتی همین امروز ادامه دارد. دو جنگ بزرگ و خانمانسوز و دهها جنگ ریز و درشت دیگر در اروپا و دیگر نقاط دنیا همه از پیآمدهای همین رفتارها بوده.

چه چیزی موجب میشود که جوامع انسانی چنین رفتاری داشته باشند؟ آیا اینکه در این دنیا آدمها و تشکیلاتی هستند که برای به بند کشیدن مردمِ دیگر برای بهره کِشی به شیوه های گوناگون توطئه میکنند واقعیت دارد؟ آیا همه وقایعی که آثار خیلی بدی بر روند تمدّن و زندگی بشر داشته و دارند نتیجه توطئه های یک گروه ویژه است؟ به نظر گروهی که چندان کوچک هم نیست (و در میان آنها دانشمندان و سیاستمداران و روشنفکران قدیمی و جدید بسیارند)، پاسخ هر دو پرسش اخیر "آری" است. البته پرسش های دیگری هم شاید باشد که ممکن است هر کدام بگونه ای با همین موضوع رابطه پیدا کند امّا هدف در اینجا پیش کشیدن همه این پُرسشها نیست بلکه پرداختن به موضوع "توطئه" است که بنظر میرسد با خاطره ای که با شخصیتِ داستانی بنام "دائی جان ناپُلئون"(نوشته ایرج پزشکزاد) در ذهن بسیاری از ایرانیان پرداخته شده است، تمایل به هرگونه اشاره به کارهای توطئه آمیز و یا بقول دائی جان ناپُلئون "دخالت خارجیها" در امور داخلی این یا آن کشور برای آنان جنبه کُفر آمیز و "تابو" به خود گرفته.

آنچه مسلّم است، اثبات وجود توطئه و آگاهی در باره آن هرگز از مسئولیت و نقشی که "قربانیِ توطئه" خود در به ثمر رسیدن آن داشته یا دارد چیزی نمیکاهد. نکته دیگر اینکه توطئه زمانی بآسانی به هدف خود میرسد که قربانی تا آخرین لحظه از آن بیخبر بماند در حالیکه آگاهی از آن شاید بتواند با هشیار ساختن قربانی احتمالی، بآسانی آنرا بی اثر کند. در حقیقت، انکار احتمال وجود و نقش توطئه و اثر آن بر روند برخی کارها در یک جامعه شاید یکی از بزرگترین خطرهائی باشد که میتواند هر جامعه ای را که خواهان پیشرفت در مسیر هائی است که با منافع و زیاده خواهی های دیگران همسوئی ندارد، تهدید کند. چنین امری، بدون شک میتواند زیانهای جبران ناپذیری در بر داشته باشد.

نگاهی نه چندان ژرف به تاریخ و روشهای آنچیزی که ما امروز آنرا به نام تمدن غرب میشناسیم به خوبی به ما نشان میدهد که این روشها در طول تاریخ تحولات زیادی داشته تا نتیجه کار همیشه به برتری و پیروزی آن در مقابل دیگران بیانجامد. منظور از "دیگران" در این قضیه میتواند رقیبان محلی و همسایه ها و یا مردم و سرزمینهائی دوردست باشد که چیزهائی یا ارزشهائی دارند و اینها آن چیزها را برای خود میخواهند. غارت منابع طبیعی سرزمینهای دوردست در آفریقا، آسیا و آمریکا و استحاله و نابود کردن بسیاری از مردم و تمدنهای باستانی به بهانه گسترش تمدن و مسیحیت همه از پی آمدهای زیاده خواهی ها و طمع ورزیهای دار و دسته هائی از اروپاست که تمدن را از ابتکارات خود دانسته و همه دیگران را بی تمدن و وحشی می خواندند.

بزانو در آوردن و به بردگی کشیدن ملتهای دیگر در گذشته با لشگر کشی و بکمک نیروهای نظامی بود امّا امروز این روش دیگر کاربردِ زیادی ندارد. بهمین جهت روشهای غیر مستقیم و کم هزینه ای ابداع شده که ظاهر آن بسیار پسندیده است امّا نتیجه کار یکی است. یکی از این روشها حمایت از افرادی، زیر نامهای عوام فریبانه مانند حقوق بشر و دموکراسی، میباشد که یا به واسطه نادانی و بی خِرَدی خود و یا به علت فساد و وابستگی برای رسیدن به آرمانهای آنها به خدمت گرفته میشوند. دخالتهای بسیار آشکاری که مقامات دولتی آمریکا و اروپا برای زمینه سازی در روی کار آمدن دار و دسته اخوان المسلمین در گذشته نه چندان دور در مصر انجام دادند و آنچه زیر نام دموکراسی و دموکراسی خواهی در کشور اوکرائین در یکی دوسال اخیر صورت پذیرفته همه نمونه هائی از این دست عملیات هستند.

در همین جند روز گذشته، ولادیمیر پوتین رئیس جمهور کنونی روسیه آشکارا در باره رفتار دولتهای غربی بویژه آمریکائیها در رابطه با دیگران و اینکه آنها دیگران را نه به عنوان دوست و متحد بلکه به عنوان سرسپرده میخواهند سخن گفت. چنین به نظر میرسد که هیچ چیز دیگری هم آنها را راضی نمیکند. چنین مینماید که همه تلاشها در مسیر ایجاد یک نظم نوین جهانی است که سرکردگی آن به عهده گروهی است که ظاهراً خود را مدعی متمدن کردن جهانیان میدانند و دیگران در این نظم نوین کاری جز بردگی در مسیر هدفهای تعیین شده ندارند. این موضوع که رهبر کشور بزرگ و قدرتمندی مانند روسیه در مورد وجود چنین رفتارهائی از سوی رهبران آمریکا سخن میگوید نشان از عمق نگرانی اوست. امّا در حالیکه نگاه رهبر روسیه در این زمینه تنها به آمریکاست، شواهد بسیاری از دیگر سیاستمداران قدیم و جدید (حتی در میان آمریکائیان) موجود است که نشان میدهد این موضوع ورای یک دولت و یا کشور خاصّ است اگرچه آمریکا در موارد گوناگون چه در قالب تشکیلات نظامی "ناتو" چه بیرون از آن به عنوان بازوی نظامی "نظم نوین جهانی" و در مسیر هدفهای استراتژیک آن عمل کرده است.

با این اوصاف تکلیف کشورهای کوچک و ضعیف چیست؟ چرا نظم فعلی جهان برای گروهی از مردم صاحب نفوذ و قدرت و نیز برخی دولتها و کشورها که در قرون گذشته به یمن منابع ارزانِ دیگران توانستند خود را به درجات بالائی از پیشرفت برسانند غیر قابل تحمّل شده؟ آیا تمرکز قدرت و رهبری و تصمیم گیری برای جهان در دست یک گروه خاص و یا یک دولت به سود مردم دنیاست؟ ظاهراً مهمترین دلیل برای وجود کوششهائی که برای یکپارچه کردن رهبری در دنیا بکار میرود از میان برداشتن جنگ و فقر در سطح جهانیست. آیا این استدلال درست است؟ یکی از مهمترین گرفتاریهای جوامع انسانی که در بسیاری موارد به از هم پاشیدگی آن جوامع و گسترش هرج و مرج و فلاکت شده، پیدایش فساد و بی لیاقتی در رهبری است. چه ضمانتی میتواند از پیدایش فساد در رهبری نظم نوین جهانی که نتیجه آن شاید نابودی بشریت باشد پیشگیری کند؟ کدام سیستم رهبری است که بتواند چنین تضمینی را بوجود بیاورد؟ یک نگاه ساده به آنچه در کشورهای گوناگون بویژه کشورهای ثروتمند غربی میگذرد بخوبی نشان میدهد که چنین سیستمی وجود ندارد و با توجه به طبیعت انسانی شاید هرگز بوجود نیاید.

آنچه ما امروز به نام دموکراسی بویژه در کشورهای اروپائی و آمریکا میبینیم و در روزگاران گذشته شاید تا حدودی خواسته های عمومی آن جوامع را نشان میداد، دیگر آن نقش موثر و دلخواهِ گذشته را ندارد. دموکراسیهای امروز بگونه ای مستقیم به ابزار اداره جامعه در مسیر هدفهای یک "اشرافیت" نوپا که از دل همان اشرافیت قدیمی در آمده تبدیل شده. انحصار نفوذ سیاسی و قدرت و تقسیم آن در میان گروهی که همه یا بخشی از آن اولیگارشی یا از کارگزاران آن هستند جامعه را با همه استعدادها و توانائیها، به وسیله ای که تنها برای خدمتگذاری به این اولیگارشی میتواند موجودیت خود را ادامه دهد تبدیل کرده. هیچ ایده تازه ای نمیتواند پا بگیرد مگر اینکه برای منافع این تشکیلات تهدیدی نباشد. این اشرافیت نوین با داشتن ثروتهای بی حساب توانسته همه ابزارهائی را که مستقیم یا غیر مستقیم در کنترل و هدایت جامعه به مسیر دلخواه بکار میروند در اختیار و انحصار خود بگیرد و از آنها در جهت هدفهای خود بهره ببرد. چگونه چنین اشرافیتی میتواند در جهت پیشرفت جامعه بشری کارساز باشد در حالیکه مهمترین هدف آن همیشه حفظ برتری و موقعیت خود است؟

موضوع اقتصاد و پول مسلماً همیشه یکی از مهمترین مسائل در روابط میان کشورها و ملتها بوده و هست. سیستم پولی و اقتصاد جهان بویژه در طی قرن گذشته در جهت تمرکز این منابع در دست گروهی خاص از صاحبان قدرت و نفوذ حرکت کرده است. ایجاد تشکّلهای اقتصادی و پولی گوناگون در بخشهای مختلف جهان که عموماً زیر نظر افرادی از همان گروه ویژه کار میکنند، نه تنها به ایجاد عدالت در روابط اقتصادی کمکی نکرده بلکه آنر در مسیری انداخته است که به اسارت و تضعیف بیشتر کشورهای کوچکتر و گسترش هرج و مرج در اینجا و آنجا منجر شده. تشکیلاتی مانند "جی هشت"، "جی بیست"، جامعه آسیا (اسیا سوسایتی)، کمیسیون سه جانبه (ترای لَترال کامیشن)، سازمان بین المللی پول (آی ام اف) و بانک جهانی و چندین موسسه کوچک و بزرگ دیگر همه با هماهنگی در جهت سیاستهائی مشغول به کار هستند که زمینه را برای برقراری نظم نوین جهانی، برهبری گروهی که نه به جهت لیاقت و استعداد و توانائیهای خود بلکه به خاطر نفوذ و قدرت مالی و سیاسی در آنجا قرار گرفته اند، فراهم کنند.


ادامه دارد

سهراب فردوس
کانادا
بیست و سوم آپریل سال 2015

Monday, February 9, 2015

انقلاب


روزگاری بس دراز از روزهای انقلاب زدگی ما ایرانیان گذشته است. انقلابی که حتی انقلابی ترین ایرانیهای آن روزهایِ پر شور و انقلابی بازی، در حالیکه بگونه ای فعال برای به ثمر رساندن آن بکوشش برخاسته بودند، نمیدانستند که چرا میخواهند انقلاب کنند و در پایانِ این بهمریختگی و هرج و مرج، کار به کجا خواهد انجامید. برای بسیاری از آنها که آنروزها را میدیدند، درک علت آن حوادث ،که با گذشتِ زمان سرعت بیشتری پیدا میکرد، بسیار مشکل بود. همه ماجرا بصورت معمائی گیج کننده در آمده بود و در حالیکه گروهی خود را متولیان انقلاب میدانستند و برای هر پرسش پاسخی داشتند بدون اینکه دُرُستی یا نادُرُستی آن برایشان اهمیتی داشته باشد، گروهی دیگر در لابلای برگهای قرآن بدنبال تارِ موئی از ریشِ رهبر بودند یا در ماه نمایه ای از چهره نورانی او را میدیدند. شاید امروز این حرفها مُضحک و خنده دار باشد اما اینها بخشی از واقعیتهای تاریخیِ وقایعی است که مجموعه آن، دوره تاریکی از تاریخِ مردم و کشور ما ایران را رقم زد که هنوز ادامه دارد.

شاید این حرفها بارها و بارها بوسیله این و آن در اینجا و آنجا گفته و نوشته شده. شاید بارها و بارها بر سر اینکه چرا و چگونه چنین رفتاری از بخش بزرگی از ایرانیان سر زد که، بدون هیچگونه آگاهی از عاقبتِ کار، به چنین دامی گرفتار شدند، با این و آن به جدل و گفتگو پرداخته ایم بی آنکه به دستآوردِ روشنی برسیم. امّا در این میان هنوز گروهی بزرگ از ایرانیان نیز هستند که با خوشباوری، آنچه را دستگاههای اطلاعاتی غربی زیر پوشش "تحقیقات آکادمیک" یا با انتشار کتاب زیرِ نام آکادمیسین های گوناگون، در باره این وقایع تاریخی منتشر میکنند، بآسانی و بی هیچ گفتگوئی میپذیرند و آنها را مبنای داوری در باره وقایع و تاریخ کشور خود قرار میدهند.

زمانی که برای نُخُستین بار در زمستان سال 1355 خورشیدی شنیدم که گروهی با اجتماع در مقابل دانشگاه تهران و بگونه ای آشکار به سخنرانی و گفتگو در مخالفت با دولت و شاه مشغول بودند برایم کمی عجیب بود. برای ما که دور از پایتخت زندگی میکردیم این خبرها، که هرگز انعکاسی در روزنامه ها نمیافت، همیشه همراه با اغراق و بزرگنمائی (کم یا زیاد بستگی به راوی داشت) بگوش میرسید. واقعیت اینست که اگر هم روزنامه ئی مطلبی یا خبری در این رابطه مینوشت، بسیاری از ما تعبیر خود را از وقایع داشتیم و آنروزها، پذیرفتن مطالب منتشر شده در روزنامه ها و مجله ها در مورد حرکتها و گفتگوهای میان مردم، بنظر میرسید که بدور از "شان روشنفکری" وپُزهای روشنفکرانه باشد. همین موضوع در حقیقت راه را برای شایعه سازی و رواجِ آن در میان مردم که عموماً چشم و گوششان به دهان "روشنفکران" خود بود باز، و گسترش شایعه را بسیار آسان میکرد.

روزها و هفته های بعد کم کم خبرهای داغتری میرسید. با آنهمه حرفها که از شقاوتهای ساواک و شکنجه های آنچنانی در پچ پچهای روشنفکرانه شنیده بودیم، شنیدن بعضی از آن خبرها به افسانه میماند. بنظر میرسید که بخشی از جوانان میهن که عموماً در موسسات دانشگاهی به آموختن دانش مشغول بودند، با شتابی باور نکردنی به استقبال فضای باز سیاسی میشتافتند که در ماههای گذشته بوسیله رهبر و پادشاه کشور از آن یاد شده بود. مسائلی مانند گرانی بعضی اقلام خوراکی مانند سیب زمینی و پیاز و مبارزه با گرانی و فساد با تیترهای درشت در روزنامه ها منعکس میشد. انگار که موجی نامرئی جامعه را داشت به تلاتم میانداخت.

بعد از کناره گیری امیر عباس هویدا از فعالیتهای حزبی و سپردن نخست وزیری کشور به آقای جمشید آموزگار، چنین به نظر میرسید که کشور کم کم در مسیر تحوّلی قرار گرفته که عمیق تر از تنها رفتن یک دولت و آمدن دولتی دیگر است. این دگرگونی در دولت ظاهراً شتاب و شدت بیشتری به ناآرامیها که کم کم به بخشهای دیگر جامعه گسترش پیدا کرده بود داد. درخواستهای صنفی برای افزایش دستمزد از سوی آموزگاران که در دهه های گذشته از بخشهای کم درآمد بود اما در سالهای پیش از انقلاب اسلامی به رفاه نسبی دست یافته بود، به میان کشیده شد. آموزگاران که یکی از زحمتکش ترین بخشهای جامعه را تشکیل میدهند، همراه با کارگران صنایع، در تاریخ معاصر ایران، همیشه مورد هدفهای تبلیغاتی و نفوذ تشکیلات چپگرا بویژه حزب توده قرار داشتند. این موضوع که ریشه ای تاریخی داشت، مسلّماً نمیتوانست در ایجاد و تشدید چنین حرکتهائی بی تاثیر باشد اگر چه ریشه های اصلی ماجرا در جای دیگری بود.

بهر روی، وقایع روز به روز شتاب بیشتری میگرفت و به اینجا و آنجا گسترش بیشتری پیدا میکرد. آمیختگی این موضوع با اعتراضات خیابانی کار را به مرحله دیگری میکشاند. مشاهده این تحولات برای بسیاری از ما که در جنوب کشور گاهی با حیرت و ناباوری به آنها نگاه میکردیم به نظر غیر عادی میآمد. چه شده بود که مردم دسته دسته در خیابان راه میافتادند و با شعارهائی همآهنگ به تظاهرات بر علیه دولت میپرداختند؟ کم کم این تظاهرات کار را به هرج و مرج و غارت این یا آن فروشگاه و موسسه کشاند. نقش نیروهای مذهبی و پیروان آیت الله خمینی در این جریانات روز به روز برجسته تر میشد. آتش زدن بعضی ساختمانها کم کم باب شد و در این میان سینما ها و فروشگاههای نوشیدنیهای الکلی هدف عمده بود که نشان از نفوذ مذهبیون در اعمال چنین حرکاتی بود.

در یکی از این آتش سوزیها که در آبادان اتفاق افتاد، تعداد زیادی از مردم به کام مرگ فرستاده شدند. سینما رکس آبادان با یک توطئه ناجوانمردانه بوسیله مذهبیون به رهبری علی خامنه ای و آخوند جمی، که بعد از انقلاب به عنوان امام جمعه آبادان منسوب شد، به آتش کشیده شد. این واقعه دولت را غافلگیر نمود. جمشید آموزگار از نخست وزیری استعفا کرد و جای خود را به یکی از فراماسونهای شناخته شده ایرانی یعنی آقای جعفر شریف امامی داد. این انتخاب ظاهراً بدلیل وابستگیهای مذهبی خانواده آقای شریف امامی و برای آرام کردن مخالفین مذهبی صورت پذیرفت اما پس از آن شتاب وقایع باز هم بیشتر شد. اعلام حکومت نظامی بوسیله دولت شریف امامی در شرایطی غیر معمول اوضاع را به سرعت به سوی انقلاب سوق داد.

آغاز حکومت نظامی با برخورد میان تظاهر کنندگان پیرو خمینی با ارتش در روز 17 شهریور 1357 همراه بود که در آن جمعی از تظاهر کنندگان و نیز جمعی از نظامیان بوسیله شلیک از سلاحهای آتشین از پای درآمدند. بلافاصله ماشین شایعه سازان براه افتاد و خبر از هزاران کشته در میدان ژاله تهران در گوشه و کنار کشور پخش شد. تا چند سال پس از انقلاب اصلاً کسی حتی نمیدانست که عده ای از سربازان و ارتشیان هم در آن روز کشته شده بودند و از طرف دیگر آمار کشته شدگان انقلاب اسلامی هم بشیوه ای اغراق آمیز و به مقدار زیادی با بزرگنمائی همراه بود. گزارشهائی مطرح میشد که عده ای از میان تظاهر کنندگان بسوی نظامیان تیر اندازی کرده بودند و نیز برخی گزارش میدادند که چند نفر از پنجره ها یا از روی پشت بامهای خانه ها در محل تظاهرات به هر دو سوی معرکه تیر اندازی کرده بودند. این اتفاق البته باعث تیز تر شدن آتش انقلابیون متعصب و بیخبر شد که ناآگاهانه خود را در مسیر تیر تک تیر اندازانی قرار میدادند که برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خود از هیچ چیز فرو گذار نبودند.

از آن پس وقایع سرعت سرسام آوری به خود گرفت و موج اعتصابها به همه موسسات دولتی و غیر دولتی کشیده شد. موجی که همچون آتشی خانمان سوز به جان مردمی بیخبر افتاده بود که رهبران سیاسی آنها همچون مردگانی زنده نما بدنبال یک مُلّای شیاد و متحجّر براه افتاده بوند که میخواست آنها را با "ولایت فقها" به دموکراسی برساند. رسیدن تیمساز ازهاری به مقام نخست وزیری هیچ تغییری در روند وقایع نداشت و کشور روز به روز در هرج و مرج بیشتری فرو میرفت. تظاهرات خیابانی و نیز آتش زدن و حمله به بانکها و مشروب فروشیها و سینماها به امری روزانه تبدیل شده بود و دولت برای مقابله با این جریانها هیچگونه عکس العمل شدیدی از خود بروز نمیداد. برخورد با اعتصابیون آنچنان نرم و دوستانه بود که بنظر میرسید اعتصابها مورد تایید برخی منابع مهم در درون سیستم اداری کشور باشد.

کم کم شعارهای تظاهر کنندگان حالت مبارزه جویانه به خود گرفته بود و شعار مرگ بر شاه گاهی در اینجا و آنجا بگوش میرسید. اعتصاب سراسر کشور را گرفته بود و بعد از اقامت خمینی در فرانسه نفوذ او و حضور پیروان او در جریانات و وقایع روز بسیار آشکار تر شده بود.بعضی دستگاههای تبلیغاتی خارجی بویژه رادیوی بی بی سی و صدای اسرائیل با انعکاس دیدگاههای خمینی و بیانیه های او و دار و دسته انقلابیون در پاریس بصورت اخبار و در تفسیرهای خبری به بوقی تبلبغاتی برای انقلابیون تبدیل شده بودند. بعدها معلوم شد که همزمان با اقامت خمینی در نوفل لوشاتو، گروهی از نظامیان عالیرتبه آمریکائی و ماموران سی آی اِ در حوالی او اقامت داشتند و تماسها و مذاکراتی در جریان بوده است تا ترتیب انتقال اداره کشور به خمینی و دار و دسته او به نحو دلخواه انجام شود.

در همان روزها بود که رئیس داره اطلاعات فرانسه به نام آلکساندر دو مارانش برای ملاقات با پادشاه ایران به تهران سفر کرد تا دیدگاه او را در مورد اخراج خمینی از فرانسه جویا شود. گزارش دو-مارانش به رئیس جمهور فرانسه اینبود که شاه حالتی مانند لوئی شانزدهم در آستانه انقلاب فرانسه پیدا کرده و کار او تمام است. شاه به او گفته بود برایش مهم نیست که دولت فرانسه از فعالیت خمینی جلوگیری کند و یا او را از خاک فرانسه اخراج کند چون معتقد بود خمینی اگر به هر جای دیگری برود باز هم همین مسائل خواهد بود و شاید هم بد تر. شاه بنظر میرسید قاطعیت پیشین خود را از دست داده و در مقابل حوادث مرموز و گیج کننده انقلابی دچار تردید و دودلی شده باشد و شاید هم خود را به دست تقدیر سپرده بود.

ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در ایران در سالهای 1977 تا 1979 در کتاب خود اشاره کرده که در یکی از ملاقاتهایش شاه به او گفته بود که وقایع ایران نمیتوانست بدون برنامه ریزی و بی حساب و کتاب باشد. شاه گفته بود که همه شواهد نشان میدهد که طراحی حساب شده ای پشت این وقایع است و بنا بر اطلاعاتی که دارد اینکار از توانائی تشکیلات اطلاعاتی شوروی سابق در ایران خارج بوده و تنها میتواند کار متحدان غربی او باشد. شاه مستقیماً به سالیوان گفته بود که به عقیده او تشکیلات اطلاعاتی غربی بویژه آمریکا مسئول براه انداختن آن ماجراها بودند که البته آقای سالیوان بلافاصله انکار کرده بود. چنین مطلبی در هیچکدام از نوشته ها یا مصاحبه های شاه پس از سرنگونی رژیم پادشاهی در ایران به این شکل عنوان نشده اما در حد اقل یکی از مصاحبه هایش شاه گفته است که بعضی شرکتهای نفتی در براه انداختن انقلاب بر علیه او نقش داشته اند. لازم به تذکر است که دولت آمریکا همیشه و بویژه در روابط خارجی خود بصورت نماینده ای برای شرکتهای بزرگ بویژه شرکتهای نفتی آمریکائی عمل کرده و این موضوع در اسناد مکاتبات ارگانهای دولتی آمریکا بخوبی قابل مشاهده است. آنچه مسلم است، تشکیلات اطلاعاتی آمریکا از مدتها پیشتر از بیماری شاه بوسیله عوامل خود با خبر شده بود و اسناد اطلاعاتی فراوانی موجود است که نشانه از علاقه آمریکائیان به از میان برداشتن شاه و رژیم پادشاهی در ایران از سالها پیش دارد.

همچنین اسناد موجود نشان میدهد که تشکیلات اطلاعاتی آمریکا وضعیت خمینی را از مدتها پیش دنبال میکرده و از اینکه شاه با دخالت خود بعد از مرگ آیت الله بروجردی مانع از انتخاب خمینی به پیشوائی (بقول آمریکائیها) شیعیان شده و درگذشت آیت الله بروجردی را به آیت الله خوئی تسلیت گفته بود و او را پیشوای شیعیان دانسته بود دچار نگرانی شده بودند. از سالها پیش از انقلاب در ایران، تشکیلات اطلاعاتی آمریکا در مورد نتایج از میان رفتن شاه در اثر بیماری یا ترور تحقیقات و بررسیهای مفصّلی انجام داده بودند که همه اینها بصورت گزارشهای ویژه اطلاعاتی در آرشیوهای دولتی آمریکا موجود است. پس از آگاه شدن از بیماری کُشنده او که برای مدتی از همه حتی نزدیکترین اعضا خانواده پنهان مانده بود تلاش برای آماده سازی یک جایگزین برای رژیم پادشاهی به سرعت شروع شده بود. امروزه اسنادی موجود است که نشان میدهد ویروسی که موجب بیماری شاه شد در واقع در آزمایشگاه ویژه نیروی در یائی آمریکا در شمال کالیفرنیا و در سالهای دهه 1970 تولید شده بود که در کار تحقیق و تولید سلاحهای میکربی و دیگر فعالیتهای سرّی است.

آقای سالیوان در نسخه انگلیسی کتاب خود به نام ماموریت در ایران نوشته است که پس از آگاهی از ماموریت خود در ایران و پیش از رفتن به ایران مدتی را در واشینگتن صرف این کرده بود تا مخالفان حکومت پادشاهی در ایران را بیابد و با آنها تماس برقرار کند و از دیدگاههای آنها با خبر شود. یکی دیگر از کارهای او شناسائی شرکتهای آمریکائی بود که در ایران دارای منافعی بودند و نیز آگاهی از تعداد آمریکائیانی که در آن موسسات مشغول کار بودند و برآورد مقدار زیانهای مالی که در نتیجه تغییرات احتمالی در ایران به آنها وارد خواهد شد. او پیش از حرکت به ایران پیامهائی برای مدیران آن شرکتها فرستاد که در آن از همه آن مدیران خواسته شده بود میزان سرمایه گذاریهای خود را تا حد ممکن پائین نگهداشته و از تعداد پرسنل آمریکائی خود بکاهند. آقای سالیوان همه این موضوعها و بسیاری دیگر از برنامه های خود را امری عادی و استاندارد در ماموریتهای سیاسی جلوه میدهد.

منابعی که نشانه از یک برنامه ریزی حساب شده و دقیق برای از هم پاشیدن رژیم پادشاهی در ایران و بی ثبات کردن آن کشور و منطقه دارند به همینجا­­ ختم نمیشود. بعضی ایرانیان باصطلاح روشنفکر که خیلی هم خود را منطقی و واقع بین میدانند و ظاهراً همه چیز را هم، بدون اینکه هیچگونه بررسی و تحقیق اصولی انجام داده باشند، بهتر از هر کسی میدانند، یکسره نقش مهم عوامل توطئه گر در بهمریختگی کشور ما را انکار کرده و همه چیز را به گردن شاه میاندازند یا به ناآگاهی مردم مربوط میدانند. باید همینجا بگویم که نا آگاهی عوام چیزی نیست که منحصر به ایران و ایرانیان باشد و بدون شک این ناآگاهی در هرجائی میتواند برای هدفهای خاصّ مورد بهره برداری قرار بگیرد. نگاهی به وقایعی که در شمال آفریقا از چند سال پیش در جریان است بوضوح اینرا نشان میدهد. همین مسائل میتواند براحتی در آمریکا یا هر جای دیگرهم اتفاق بیافتد. چه چیزی باعث میشود که چنین نشود؟

بگذارید از مطلب دور نشویم. ساده کردن مطلب به اینکه تنها مشکلات اقتصادی مردم و فساد دستگاه حاکم در ایران باعث انقلاب شد بسیار ساده لوحانه و حتی بچه گانه است. گروهی از ایرانیان هم هستند که ریشه همه مشکلات را در وقایع مرداد سال 1332 یا آگوست 1953 میدانند. دراین میان چند تا آمریکائی هم پیدا میشوند و با نوشته ها و حرفهای خود مهر تاییدی بر چنین داستانهائی میزنند و یکی هم از این آدمهای بی خبر نیست که یک ذره به صداقت و راستگوئی این آمریکائیها شکی به خود راه دهد چون ظاهرا هرچه آمریکائیها میگویند و مینویسند مانند وحی آسمانی است. همین دار و دسته به محض اینکه کسی از وجود یک نقش خارجی در حوادث ایران حرفی به میان بیاورد با به میان کشیدن "تئوری توطئه" و حرفهائی از این قبیل بکلی آنرا تخطئه میکنند آنچنان که انگار خود همه چیز را میدانند و نیازی به هیچگونه موشکافی و بررسی برای رسیدن به حقیقت نیست.

آنچه در ایران به عنوان انقلاب اسلامی پیش آمد بدون هیچ شبهه ای قابل پیشگیری بود و با روی کار آمدن آقای شاپور بختیار به عنوان نخست وزیر مسلماً این کار آغاز شده بود. متاسفانه این روند پیش از به ثمر نشستن و به دلیل بی لیاقتی برخی از رهبران نظامی و نیز خیانت و بی لیاقتی گروهی از رهبران سیاسی، چه در داخل و چه در بیرون سیستم حاکم و همدستی آنها با دشمنان ایران، نیمه کاره ماند و به نتیجه نرسید و شد آنچه شد و دیدیم.

ایران بدون شک مرکز دنیا نیست اما آنچه در ایران روی داده و میدهد همیشه و در درازای تاریخ، در منطقه و در جهان تاثیر گذار بوده. امروز ایران در دست مُشتی بی خرد گیر افتاده و فساد در آن بیداد میکند. شواهد زیادی هست که برنامه هائی پلید و شیطانی برای ایران و منطقه ریخته شده که یکی پس از دیگری به اجرا درمی آید. وجود مُشتی نادان و بیخرد در دستگاههای رهبری و نظامی و سیاسی کشور، ایران را در مسیر خطرهای حیاتی قرار داده. شواهدی هست که زمینه های درگیری گسترده ای در منطقه در حال فراهم شدن است تا تغییرات مورد نظر برای ایجاد نظم نوین جهانی فراهم شود و عوامل بسیاری در تشکیلات جمهوری اسلامی در ایران از بازیگران در این برنامه ریزی هستند.

آنچه آمد و خواندید، فشرده ای بسیار کوتاه بود از آنچه در سی و چند سال گذشته بر سر کشور ما آمد. البته جزئیاتی که در پشت این فشرده است بسیار مفصل تر از اینهاست. شاید همین مختصر برای بفکر انداختن ما برای یافتن حقیقت بسنده باشد. حقیقتی که شاید بتواند چراغ راهِ آینده ما بشود. به عنوان یک مردم. به عنوان یک ملت و به عنوان یک کشور.


سهراب فردوس
بیستم بهمن یکهزار و سیصد و نود و سه
کانادا