سالهاست که از انقلاب شکوهمند اسلامی که هیچکس ظاهرا در آن نقشی نداشته میگذرد و هنوز که هنوز است، فقط یکی هست که باید بار همه گناهها را بدوش بکشد و آن هم بجز شاه کسی نیست. دیوار چه کسی کوتاهتر از او که خودش این دنیا را ترک کرده و میراث دارش هم هر روز باید به الدرم بلدرم این و آن جواب بدهد و بابت همه گناهان ادعا شده از این و آن پوزش بخواهد. یادم میآید روزی پای حرفهای دوستی نشسته بودیم که میگفت چند ماهی بعد از انقلاب شکوهمند برای دیدن "کاخهای" حاکمان ظالم سری به پایتخت زدیم تا ببینیم سرمایه های ملت چگونه برای ساختن کاخهای آنچنانی به تاراج رفته بود در حالیکه مردم بینوا در بیقوله ها و کوخها در هم میلولیدند. او میگفت آنچه که دیدم بسیار مرا شگفت زده کرد بخصوص بعد از شنیدن آنهمه قصه های عجیب و غریب در باره بریز و بپاشهای آنچنانی که حتی توالت سلطنتی از آن جان بدر نبرده بود.
او ادامه داد که: نا امید از اینکه نتوانستیم به زیارت دستگیره های طلائی دربها و دسته سیفون توالت سلطنتی نائل شویم و چیزهای لوکس دیگری را که تعریفشان را شنیده بودیم ببینیم، به شهر خودمان برگشتیم. وقتی به خانه خود برگشتیم تازه متوجه شدم که دستگیره های خانه خودمان چقدر لوکس تر از خانه شاه و دستگیره توالت ما چقدر قشنگتر از کاخ شاه است و از این بابت احساس رضایت موذیانه ای به من دست داد! بعد ناگهان بفکر افتادم که نکند من هم طاغوتی هستم؟ در یک شعبه بانکی با چهار کارمند رئیس هستم و خانه ای دارم که دویست متر مربع مساحت دارد و دستگیره های آن برنگ طلا ست و دربهایش از چوبهای قشنگ ساخته شده! کمی نگران شدم ولی بعد به خودم گفتم من که دربانکهای خارجی حسابی ندارم ودر سوئیس و انگلیس و آمریکا کاخ و ویلا ندارم وهمه هست و نیست من همین خانه و یک ماشین بی.ام.و هست پس نباید نگران باشم که حکومت مستضعفان به من کاری داشته باشد. کمی از اینکه ماشین بی.ام.و داشتم از خودم خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم برای رفت و آمد به محل کار از اتوبوس استفاده کنم تا سر فرصت این ماشین لعنتی را بتوانم بفروشم و یک پیکان بخرم.
برای فروش ماشین به یک بنگاه ماشین فروشی سفارش کردم و فردای آنروز بمن خبر دادند که یک خریدار برای ماشین پیدا شده. آن خریدار یک ملا بود که بارها او را در نزدیکی محل کار خودم دیده بودم و ظاهرا در مدرسه علمیه شهر به ملاهای دیگر درس میداد. کار فروش ماشین به سرعت انجام شد و آقای ملا بکمک دلال ماشین بسادگی مرا قانع کردند که ماشین را با قیمتی کمتر از آنچه انتظار داشتم رد کنم در حالیکه یک ناباوری و گیجی عجیبی همه وجود مرا گرفته بود بطوریکه انگار توانائی تصمیم گیری را از من گرفته بودند. مدتی از آن موضوع گذشت تا اینکه من کم کم متوجه شدم که چرا در مملکت ما انقلاب شده!
و به این شکل ماشین بی.ام.و من قربانی انقلاب شد تا عدالت بر قرار شود!
به اینجای داستان که رسید من و دیگرانی که در جمع بودند به شدت به خنده افتادیم در حالیکه دوست من با تاسف و در حالیکه لبخندی پر معنی بر لب داشت سرش را به آرامی و بحالت تائید تکان میداد. او ادامه داد : تازه دوزاری من افتاد که داشتن ماشین بنز و بی.ام.و اشکالی ندارد مهم اینست که چه کسی سوار آن بشود. بعدها متوجه شدم که حتی هواپیمای خصوصی داشتن هم برای بعضی ها اشکالی ندارد چه برسد به دستگیره های طلائی سیفون توالت! آن بیچاره خدا بیامرز همه هم و غمش این بود که از یک کشور فقر زده و مردمی عقب مانده با امکانات محدود و با وجود مشکلات فراوان یک قدرت صنعتی بسازد در حالیکه با هزار و یک توطئه و دسیسه از خارج و داخل کشور روبرو بود و ما بجای اینکه مثل یک میهن پرست واقعی وظیفه خودمان را و کارمان را به بهترین نحوه ممکن انجام دهیم مینشستیم و برای دستگیره های توالت خانه اش هم قصه میساختیم چه برسد به حساب بانکیش و کاخهای جوراجورش در اینجا و آنجا!
سالها از آنزمان گذشته و امروز که واقعیتهای زشت انقلاب اسلامی مانند یک سیلی آبدار بسیاری را از خواب بیدار کرده، بجز گروهی آدمهای بیخبر یا مزدور، دیگر کسی در باره آن داستانهای پوچ و احمقانه سخنی نمیگوید. نکته جالب اینکه حالا پس از گذشتن سالها از آن تبهای انقلابی، یک گروه کوچکی از ایرانیها به یمن پولهای باد آورده ای که هرگز برای آن زحمتی نکشیده اند، چه در درون کشور و چه بیرون از ایران در گوشه و کنار دنیا، آنچنان مشغول خود نمائی با مال و منال و پز دادن برای همدیگر هستند که آدم از آن در حیرت میماند. اینها در حالیکه بجز محتوای جیب و راحتی خودشان هرگز بفکر چیز دیگری نبوده اند، گاهی هم چنان از اینکه همه ایرانیها خیلی بد و بی تمدن هستند حرف میزنند که انگار خودشان تافته جدا بافته اند! وقتی هم میخواهند کمی فیگورهای حق بجانب و روشنفکرانه بگیرند فورا بیاد دکتر مصدق و نفت و کودتا و کودتا بازی میافتند و از اینکه یک آمریکائی هم حرفهایشان را تائید کند سر از پا نمیشناسند. این آدمها که ادعاهای رنگارنگشان همه دنیا را پر کرده بدون اینکه هیچگاه زحمتی برای یافتن حقایق به خودشان داده باشند و حد اقل کمی هم بجای بازگو کردن قصه های تکراری بی مایه و بی پایه که یک روزنامه نگار که از راه نوشتن نان میخورد و خدا میداند برای چه منظوری (علاوه بر بدست آوردن شهرت و پول) نوشته و منتشر کرده، به یک تحقیق و جستجوی واقعی برای یافتن حقیقت بپردازند گاهی در مقابل دیگران که با آنان همسو نیستند آنچنان قیل و قالی راه میاندازند که بیا و ببین!
همه اینها در حالی است که گروه بزرگی از ایرانیان در زیر خط فقر مطلق زندگی میکنند و اقلیتی کوچک ثروتهای حاصله از فروش منابع طبیعی کشور را به تاراج میبرند تا در داخل و خارج کشورکاخهای آنچنانی خود را با دستگیره های طلائی به رخ همدیگر و به رخ دیگرانی بکشند که از دست نامردمیهای آنها خانه های کوچک یا اجاره ای خود را ترک کرده و به غربت پناه آورده اند تا نفسی راحت بکشند.
ایران و نابسامانیهای اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی آن در بلبشوی خود نمائیها و پز دادنها که در سالهای اخیر عنوانهای دانشگاهی و علمی را هم در بر گرفته، فراموش شده و مسابقه برای نمایش ماشینها، لباسها و کفشهای گرانبها در کنسرتهای آنچنانی به بهانه گسترش فرهنگ ایرانی کار را به جائی رسانده که کم کم حضور در بعضی از این برنامه ها تبدیل به یکی از شیوه های نمایش برتری و فخر فروشیهای طبقاتی شده. عجیب اینکه بسیاری از همین آدمها که امروز بدون رفتن به رستورانهای گرانبها و خوردن شرابهای کهنه اشرافی که بشود با آنها پز داد امورشان نمیگذرد همانهائی هستند که تا دیروز قصه دستگیره های طلای سیفون توالت کاخ شاه را اینجا و آنجا تعریف میکردند تا نشان بدهند که چه افراد تجمل پرستی کشور را اداره میکنند. جالبتر اینکه در میان این آدمها گروههائی هم هستند که بشدت خود را پایبند آداب و رسوم سفره رقیه و زینب میدانند و تمدن غرب را فاسد بشمار میآورند در حالیکه خانه و کشور خودشان را به میل خود و بدون هیچ اجباری برای سکونت و زندگی در غرب ترک کرده اند! و از طرفی دیگر، گروهی دیگر از همین آدمهای پر افاده هستند که اعتقادات خالصانه مذهبی مردم کوچه و خیابان را به مسخره میگیرند و آنرا دلیل همه بدبختیهای ملت میدانند در حالیکه دماغشان تحمل ماشینی کمتر از بنز یا جگوار ندارد چون احتمالا آنرا نشانی برای متمدن تر بودن خود و برتری خود میدانند. معلوم نیست اگر این غربیهای نجس و بیدین این امکانات را برای ما فراهم نمیکردند و این چیزها را درست نمیکردند ما چکار میکردیم و چه جور پز میدادیم؟
تاریخ تمدن غرب سرشار است از کشمکشها و درگیریهائی که قرنها ادامه داشته و در این درگیریها بیعدالتیهای بسیار بر مردمی رفته که بیرون از چرخه قدرت بوده اند. اما همان مردم در همان حال که قربانی جنگ و جدالها و سرکوبهای قدرتمداران بودند مبارزاتی هم برای گرفتن حقوق خود داشته اند که اگر چه همیشه پیروزمندانه نبوده ولی در پایان بخاطر همان مبارزات، نسلهای پسین آنها از زندگی و روزگار بهتری برخوردار شدند. آنچه امروز ما در جامعه های غربی میبینیم بآسانی و بدون هزینه بدست نیامده در حالیکه گروهی از ایرانیان و دیگران با سود بردن از همین شرایط حاضر و آماذه توانسته اند به مال و منالی دست پیدا کنند بدون آنکه برای برقراری آنها هزینه ای پرداخته باشند. آیا این چیز زیادی است که ما برای آسایش در خانه خود و حفظ امنیت آن خانه و نیز یافتن حقیقت در باره تاریخ خودمان کمی کار کنیم بجای آنکه حسرت آنچه را دیگران دارند بخوریم یا پنجاه سال بعد دیگران را برای غفلت و ناهشیاری در حفظ خانه خودمان مسئول بدانیم؟ آیا ما باید همیشه اسیر قصه ها و افسانه پردازی های دیگران باشیم و بر اساس آنها در باره خودمان و خانه مان داوری کنیم؟
این واقعیتی انکار نشدنی است که دیگران در هر فرصتی که برای آنها فراهم باشد و بهر بهانه ای کوشش خواهند کرد با هر ترفندی از غفلت ها و ناآگاهیهای ما بسود خود بهره ببرند. این موضوع در همه جا، از خرید و فروش یک چیز کوچک گرفته تا کارهای بسیار بزرگتر در سطح بین المللی حقیقت دارد. با اینهمه گروهی از ایرانیان که گوئی هنوز در دنیای رویائی خود زندگی میکنند و تاب تحمل واقعیتی را که با آن رویاها مطابقت ندارد نمیآورند، هنوز دل در گرو افسانه های بی پایه ای دارند که دیگران برای بدست آوردن پول و قهرمان نشان دادن خود بهم بافته و در روزنامه هایشان منتشر کرده اند و از آن چمله است داستانهای کرمیت روزولت و رفیق شفیقش دانلد ویلبر که خیلی از بابت اینکه کیم روزولت خودش را مهم تر از او جلوه داده بود دلخور بود! این کارها در واقعیت بیشتر برای اینست که این گروه که چیزی از خود برای ارائه به مردم ندارند میخواهند با پنهان شدن در پشت سر قهرمانهای ساختگی مرده خود که اینروزها برای آنها در قالب امثال استیون کاینزر تجلی میکند خود را مهم کنند و چنین وانمود کنند که آنها بیشتر و بهتر از دیگران میدانند. جالب اینکه این قهرمانان دموکراسی خواهی که چشم دیدن هیچکس جز خودشان را ندارند و پایش برسد حتی در آمریکا میخواهند صدای دیگران رابا توهین و قیل و قال خفه کنند، وقتی بحث به دخالت شیطنت آمیز غربیها در امور کشور ما میرسد فورا فیلشان هوای هندوستان میکند و ما را بیاد مسئولیتهای فردیمان میاندازند اما همه آنچه را که به دیده آنها خرابی های کشور در پیش از انقلاب اسلامی بوده بگردن شاه میاندازند! بقول بعضیها یا للعجب! اینهم دموکراسی خواهی به شیوه سینه چاکان دموکراسی اروپا نشین و آمریکا نشینمان!
در اینجا برای آگاهی بعضی از این بیخبران به یک بخش کوچک از تاریخ معاصر کشورمان از زبان یکی از شخصیتهائی که در روزهای حساس و پر شور انقلابی برای جبران اشتباهات گذشه خود با شجاعتی که در بسیاری از این مدعیان دموکراسی وجود ندارد، بر خلاف موضعگیری همکاران پر مدعای خود در تشکیلات بی خاصیت و بی عمل جبهه ملی برای همکاری با شادروان دکتر بختیار قبول مسئولیت کرد، نقل میکنم. شاد روان دکتر عبدالرحمان برومند یک ایرانی ثروتمند و عضو مهم جبهه ملی ایران بود که بخاطر اعتقادات مذهبی عمیق خود را موظف میدانست که خمس و ذکات ثروت سرشار خود را در اختیار یک ملا بگذارد. این ملا کسی جز خمینی نبود که در بیشتر مدت اقامت خود در عراق و نیز بخشی از دوره اقامت در پاریس از این پول باد آورده بهره میبرد (ناگفته نماند که خمینی پولهای زیادی از راههای دیگر هم دریافت میکرد). آقای برومند در زمان اقامت خمینی در پاریس بدیدن او رفت و در یافت که مواضع او بکلی غیر ملی و حتی ضد ملی است. او این موضوع را با رهبران آنروز جبهه ملی، شاد روانان دکتر سنجابی و داریوش فروهر، در میان گذاشت. پاسخ این آقایان به آقای برومند که قانع شده بود آنها نباید از شخصی مانند خمینی پشتیبانی کنند بسیار در خور توجه است. آقای سنجابی گفته بود خمینی یک ملای ساده است و ما میتوانیم از او سود ببریم و بعد "سمبلش" کنیم. آقای فروهر هم گفته بود ما از خمینی استفاده میکنیم و بعد سرش را زیر آب میکنیم. بله اینها رهبران همین دار و دسته ای هستند که بخاطر درک نادرست از وقایع و کینه جوئیهای شخصی در حساس ترین شرایط پشت میهن پرستانی چون دکتر بختیار و دکتر برومند را خالی کردند در حالیکه آندو تا پای جان برای هدفهای ملی خود ایستادند و جان خود را هم بر سر آن ایستادگی گذاشتند.