Thursday, August 25, 2016

سوگ سیاوش و عزای حسین

شاهنامه فردوسی ایران و اودیسه هومِر یونانی اگر چه در دو زمانِ متفاوت از تاریخ تالیف شده اند امّا دارای شباهتها و نقاط مشترکی هستند که بسیاری آنها را همردیف هم میدانند. شادروان استاد ابراهیم پورداود در مقدّمه بسیار با ارزش و پر محتوائی که برای کتاب "بیژن و منیژه" در زمان چاپ آن بوسیله انتشارات صنعت نفت در دهه 1960 میلادی نوشت، شاهنامه را حتی بالا تر از اودیسه هومر و کُمِدی الهی دانته ایتالیائی قرار داد و آنرا مهمترین و با ارزشترین اثر ادبی دنیا خواند. امّا در حالیکه اودیسه و کمدی الهی در غرب و دیگر نقاط دنیا بسیار مورد توجه و مطالعه قرار گرفته و با احترام و شکوه بسیار یاد میشوند، شاهنامه فردوسی حتی در ایران و دیگر کشورهای فارسی زبان هم چندان مورد توجّه و مطالعه قرار نگرفته. برخی ایرانیان که تازه بعد از انقلاب به یاد شاهنامه افتاده بودند به صرافت افتادند تا از اشعار آن برای تهییج احساسات میهن پرستانه ایرانیان بر ضد حکومت و تبلیغ پهلوانی و فداکاری در راه میهن بهره ببرند و در اینراه برنامه های رادیوئی و تلویزیونی گوناگونی براه افتاد. نهایتاً شاهنامه در میان بخش بزرگتری از جامعه ایران شناخته شد امّا شاید بشود گفت هنوز بجز گروه بسیار اندکی تقریباً هیچکس از شاهنامه چیزی جز قصّه رستم و سهراب نمیداند.

برخی دیگر از ایرانیان هم اهمیّت شاهنامه را به زنده نگاهداشتن زبان فارسی میدانند که در آن واژههای عربی بسیار کم یافت میشود. آیا راه دیگری برای زنده نگاهداشتن زبان فارسی نبود؟ منابع فردوسی برای پرداختن چنین مجموعه ای از داستانها با وزنی خاص که اثر ویژه ای بر هر فارسی زبان میتواند داشته باشد چه بوده؟ آیا آن منابع هم برای زنده نگاهداشتن زبان فارسی پرداخته شده بود؟ هدف از بهم بافتن چنین داستانهائی مربوط به آن زمانهای بسیار دور و با آنهمه جزئیات چه بوده و چه کسی یا کسانی چنین کاری را ساخته و پرداخته اند؟ پرسشهای زیادی را میشود پیشنهاد کرد که عموماً پاسخ چندان روشنی برای آنها وجود ندارد امّا این موضوع مسلّماً ما را از کند و کاو باز نمیدارد. چنین گفته شده که نگارش "خداینامه" از سُنّتهای بسیار قدیمی در میان ایرانیان بوده امّا روشن نیست که این رسم تا چه حدّ قدیمی بوده و چگونه آغاز شده. این نیز روشن نیست که نامِ "خداینامه" از کجا آمده و چرا چنین نامی بر این نوشته ها گذاشته شده.

چنین به نظرمیرسد که متون قدیمی خداینامه ها (که ظاهراً بیش از یکی هم بوده و بسیاری از آنها از میان رفته) اشتراکاتِ زیادی با متونِ سانسکریت که در هند یافت میشود داشته. اسناد و نوشته های زیادی بزبانِ  سانسکریت یافته شده که بسیاری از آنها هنوز ترجمه نشده. بعضیها میگویند شاید تا حالا کمتر از ده درصد متون سانسکریت به زبانهای امروزی ترجمه شده باشد وبقیه آنها هنوز در پوششی از راز و ابهام باقی مانده. یکی از متونِ قدیمیِ سانسکریت که بزبانهای امروز ترجمه شده کتابِ "مهاباراتا" است که پُر است از جزئیات ماجراها و جنگهای خدایان و شاهان و شاهزادگانِ دورانِ باستانِ هند که در آنجا فرمان میراندند. این قصّه البته سرِ دراز دارد امّا همین بس که بدانیم ترجمه آثار هندی نیز از اموری بوده که در ایرانِ آنزمان رواجِ زیادی داشته و شخصی به نام ابن مقفع (نام ایرانی او روزبه پورِ دادوبه بوده) بعضی از این آثار و نیز داستانهای دیگر را که بزبانِ پهلوی یا بزبانِ سانسکریت پرداخته شده بوده در زمانِ سلطه اعراب بر ایران به عربی برگردانده بوده که احتمالاً برای پیشگیری از نابودی آنها بوده. نوشته های ابن مقفع در دهه ها و سالهای بعد بوسیله برخی ایرانیان به فارسی برگردانده شد که یکی از آنها گفته میشود "شاهنامه ابو منصوری" است که برگردانی از "سیرالملوک الفرس" از آثارِ ابن مقفع میباشد که برگردانی بوده از متنِ پهلویِ "خدای نامه". ابن مقفع در پایان بدلایل سیاسی بوسیله امیر بصره و به اتهام پیروی از مانی به قتل رسید. آثار ترجمه شده بوسیله ابن مقفع تاثیرِ عمیقی بر ادبیّاتِ عرب بعد از اسلام داشته که در بسیاری از متونِ عربی منعکس است.

 برخی از محققین معتقدند که "شاهنامه ابو منصوری" مهمترین منبع یا شاید تنها منبعِ شاهنامه فردوسی است امّا به این قول نمیشود زیاد اعتماد کرد چون فردوسی خود از دسترسی به داستانهائی از عهد باستان یاد کرده که به پهلوی نوشته شده بوده و او آنها را به عنوانِ "سخنهای راستان" یا واقعیتهای تاریخی میدانسته. این متونِ پهلوی را یک دوست در اختیار فردوسی گذاشته بود. بنا بر همان محققین، شاهنامه ابو منصوری تنها منبع دقیقی نیز بوده که البته او فرصت چندانی برای انجام کار نیافت و در جوانی کشته شد. فردوسی خود در باره منبع شاهنامه بعد از دریافت متن پهلوی از دوستِ خود میگوید:

یکی نامه دیدم پر از داستان   سخنهای آن پرمنش راستان‏
فسانه کهن بود و منثور بود   طبایع ز پیوند او دور بود
نبردی به پیوند او کس گمان  پراندیشه گشت این دل شادمان‏
گذشته بر او سالیان دو هزار  گرایدون که برتر، نیابد شمار
  
شاهنامه ابو منصوری در زمان فردوسی نمیتوانسته بیشتر از دو یا سه صده عمر داشته باشد که با "گذشته بر او سالیان دو هزار" جور در نمیآید و با توجه به اینکه فردوسی در نقل مطالب بسیار امانت دار بوده، عدم اشاره به شاهنامه ابو منصوری در شاهنامه فردوسی میتواند به عدم ارتباط میان آندو تعبیر شود. من متاسفانه هنوز نتوانسته ام به متن شاهنامه ابو منصوری دسترسی داشته باشم امّا نکته ای که مرا بسیار حیران کرده توجه بیش از حد بعضی باصطلاح محققین ایرانی است که به گفته های هر غربی که چیزی در این باب گفته پرداخته اند امّا سخنان خود فردوسی را فراموش کرده اند! بنا بر گفته های بعضی محققین اروپائی منبع شاهنامه فردوسی تنها متن شاهنامه ابو منصوری بوده در حالیکه بعضی آمریکائیها معتقدند که فردوسی اصلاً هیچ متنی در اختیار نداشته و منبع او داستانهای شفاهی بوده که دیگران برای او نقل کرده اند! ظاهراً همه فراموش کرده اند که فردوسی آنچه را که از دقیقی دریافته بود با امانتِ کامل در شاهنامه خود آورده و هیچگونه کوتاهی در بزرگداشتِ کار او نکرده. گاهی به نظر میرسد که یک کوشش همه جانبه برای پائین آوردنِ ارزشِ کار فردوسی در به نظم کشیدنِ شاهنامه در کار است بطوریکه بعضی غربیها حتی او را به اغراق گوئی نیز متهم میکنند. در مسیرِ همین تلاشها برای کم ارزش کردنِ شاهنامه فردوسی تشکیلات فرهنگی دولت اسلامی اخیراً دست به انتشارِ "شاهنامه ابو منصوری" زده که بنا بر منابع مختلف، به علّت وجود ترجمه های گوناگون (و دارای اختلاف ) از متن اصلیِ "سیر الملوک" که از میان رفته، اصلاً قابل اعتماد نیست.

سخن در باب منبع یا منابع شاهنامه کمی به درازا کشید امّا گفتنی است که اگر بخواهیم در اینباره بیشتر دقّت کنیم نیاز به کاری بسیار عمیقتر و بزرگتر است که زمان زیادی نیاز دارد و جای آن در این نوشته کوتاه نیست. آنچه مسلّم است شاهنامه فردوسی بی مهری زیادی از ایرانیان و دیگران دیده که به هیچوجهی شایسته آن نیست.

در قرن نوزدهم میلادی یک تاجر آلمانی به نام هنریش شیلمان با انجام مقداری کند و کاو به شیوه های غیر معمول در میان باستان شناسان در منطقه ای از ترکیه، که امروز به نام آناتولی شناخته میشود، موفق شد که بقایای شهر افسانه ای "تروی" را کشف کند که تا آنزمان هیچکس به واقعی بودن آن باور نداشت. "تروی" شهری بود که پادشاه آن بر اساس داستان "ایلیاد" از هومر چکامه سُرایِ باستانی یونان با پادشاه شهر دیگری به نام "اسپارتا" در جنگ بود. باز یافت این شهر موجب شد که بسیاری از مردم به افسانه های قدیمی نگاه دیگری داشته باشند. واقعیّت اینست که نه تنها در یونان و ترکیه بلکه در سراسر جهان و از جمله ایران آثارِ قدیمیِ زیادی هست که بسیاری از آنها هزاران سال است که از دیده ها دور مانده یا در زیرِ خاک مدفون است و کسی در باره آنها چیزی نمیداند. بسیاری از آثارِ بی نام و نشان (یا حتی بعضی مناطق آبادِ امروز) در ایران، با توجّه به موقع و محلّیت و حتّی نام آنها، میتوانند با داستانهای بسیار قدیمیِ شاهنامه در ارتباط باشند و نشان از واقعی بودن حوادثی داشته باشند که امروز هنوز برای ما حکمِ افسانه دارند. من نمیخواهم فعلاً وارد جزئیات در این رابطه بشوم و با همین اشاره کوتاه از این مطلب در اینجا میگذرم.

یکی از داستانهائی که با دقّت و با جزئیاتِ بسیار زیاد در شاهنامه فردوسی آمده داستانِ سیاوُش است. سیاوُش فرزند کاووس شاه کیانی از یک مادر تورانی زاده شده بود. مادر سیاوُش از شاهزادگان تورانی بود که همچون دیگر شاهزادگان تورانی همه از نسل تور فرزند فریدون بودند که نیای همه شاهان و شاهزادگان ایرانی و تورانی بود. داستان زندگی سیاوُش سرشار است از حوادث گوناگونی که مجموعه ایست از غمها و شادیها، عشق و حسادت، توطئه و خیانت و ناروائی، همراه با پهلوانیها و فداکاریها و جانفشانیهای جانانه از سوی پهلوانان ایران و توران در نبردهائی که در پی تراژدی مرگ بسیار غم انگیز و ناجوانمردانه سیاوُش بدست تورانیان در میگیرد. آنچه بیش از همه چیز این داستان را دردناک میکند بیگناهی سیاوُش است که بر اثر توطئه های نزدیکان، نه از سوی پدر و نه از سوی پدرِ همسرش، افراسیاب، پذیرفته نمیشود و در نتیجه او را به طرزی بسیار فجیع و غم انگیز میکُشند. پشیمانی پدر البته دیگر سودی نداشت و انتقام رستم نیز که همانند فرزند خود سیاوش را دوست میداشت و او را از کودکی در کنار خود بزرگ کرده بود در کم شدن درد از دست دادن سیاوُش برای ایرانیان اثری نکرد. ایرانیان برای مدتهای مدید هر ساله در سوگ سیاوش عزا گرفتند و گریستند و مویه کردند بطوریکه این کارها در فرهنگ ایرانیان و سرزمینهائی که زیر سلطه ایرانیان بوده ماندگار شده و اثری عمیق از خود بجا گذاشت که تا کنون ادامه دارد.

سوگ سیاوُش هنوز در این روزگار در جای جایِ سرزمینِ ایران باستانی، و حتی در محدوده ایرانِ امروزی، با شیوه های خاصّ خود برگزار میشود. نامهای سیاوش و سیاووشون یا سووشون بر آبادیها و مراسم مختلف که در گوشه و کنار سرزمین ایران برگزار میشود حکایت از اثر عمیق و دیر پای واقعه غم انگیز کشته شدن سیاووش بر فرهنگ مردم این سرزمین دارد. گفته میشود که پوشش جامه سیاه و خاک بر سر نهادن و سینه کوفتن در هنگام عزاداری سُنتی است که آغاز آن به زمان کشته شدنِ سیاووش برمیگردد و هیچگونه رابطه ای با اسلام ندارد. پوشش جامه نیلی که بعدها به سیاه مبدّل شده همراه با آوردن اسب سیاه (که همرنگ اسب سیاووش است) بر سرِ گور و تابوت گردانی و کوبیدن سنج و دمّام از سُنّتهائی است که تا امروز در مراسم سووشون در نقاط مختلف سرزمین ایران رواج دارد. آثار تاریخی گوناگونی از برگزاری مراسم سووشون یافته شده که قدیمی ترین آنها بیش از پنج هزار سال قدمت دارد. روایتی است که خیزش "سیاه جامگان" در خراسان به رهبری بهزادان ملقب به ابومسلم با الهام از مراسم سووشون بوده که در مرو و خراسان به خوبی شناخته شده بود.

   بعضی محققین غربی در مطالب خود سیاوش را با اُسایرِس، از خدایان مصر، و نیز با تمّوز یا دوموزی، از خدایان سومری، یکی دانسته اند که بنظر نمیرسد درست باشد. ظاهراً علّت چنین فرضیه هائی بیشتر بر اساس شباهت مرگ فجیع سیاووش که همراه با قطعه قطعه شدن او بود با مرگ اوسایرِس و نیز تمّوز یا دموزی که هردو بدنشان قطعه قطعه شد میباشد امّا تفاوتهای زیادی میان داستان سیاوش و خدای مصری و سومری هست که نمیشود آنها را ندیده گرفت و بهمین جهت نمیتوان آنها را یکی دانست. رویهمرفته، بنظر میرسد که مرگ مظلومانه سیاوش چنان اثرِ پایداری در جامعه و فرهنگ ایرانی داشته که حتی امروز، بیش از یکهزار و چهارصد سال  بعد از پذیرش اسلام و از ورای هزاره ها، هنوز با همان شدّت و عمق، خود را در مراسم عزاداری برای سومّین امام شیعه، که ساخته و پرداخته فرهنگ ایرانیست، نشان میدهد.

سهراب فردوس
کانادا
تاریخ نگارش: پانزدهم ماه ژوئن 2016

Sunday, June 5, 2016

توهم دموکراسی و امپراتوری شیطانی - بخش نُخُست



همزمان با اوج گیری نهائی انقلاب صنعتی در اروپا در نیمه دوم قرن نوزدهم، و نیاز به بازارهای بیشتر برای کالاهای تولیدیٍ روز افزونِ حاصل از این انقلاب، اشتهای سیری ناپذیر دولتهای زیاده خواه در اروپا و در صدر آنها انگلیس برای بهره گیری از منابع بسیار ارزان، آنها را به رویاروئی با مردمِ کشورهائی کشاند که بتدریج متوٌجه ارزش ثروتهای طبیعی خود شده بودند و دیگر نمیخواستند منابعشان مورد غارت آزمندان اروپائی قرار بگیرد. گسترش این آگاهی ها که نتیجهِ ناگزیر و از آثار جانبی همان انقلاب صنعتی بود بتدریج کار را برای حفط وضعیت موجود بوسیله دولتهای سُلطه جوی اروپائی مشکل کرد بگونه ای که دیگر اداره برخی از مستعمرات با شیوه های قدیمی میسٌر نبود. پیش بینی چنین وضعیتی ظاهراً از دیده تیز بین و آینده نگر استعمار گرانی که در واقع شکوه و شکوفائی تمدن آنها تا حد زیادی مدیون منابع ارزان بیغما برده شده از سرزمینهای دیگر است، دور نمانده بود. چاره جوئی و زمینه سازی برای رو در روئی با درد سر های احتمالی با مطالعات بسیار دقیق در احوال و رفتار مردم کشورهای مورد بهره برداری بخوبی پیش بینی شده بود که نمونه آنها گزارشهای ویژه نمایندگیهای دولتهای اروپائی در آن کشور ها نمایان است. نتیجه کار بوجود آمدن شبکه هائی بود که بتوانند در مسیر هدفهای بهره کشان غربی بدون حضور فیزیکی خود آنها بکار بپردازند.

این شبکه ها بیشتر بصورت شاخه های آشکار و نهانِ از انجمن های گوناگونی که زیر تیترهای "برادری" در کشورهای اروپائی سرگرم کار بودند ظاهر میشدند و با رخنه در دستگاههای گوناگونٍ جامعه، از دولتها گرفته تا دستگاههای اطلاعاتی، آموزشی، ارتباط جمعی و غیره، امواجی را برای رسیدن به هدفهای از پیش تعیین شده در جامعه بوجود میآوردند. این وضع امروز همچنان ادامه دارد و بدون شک پس از این نیز ادامه خواهد داشت اما پیروزی و شکست آن در هر جامعه وابسته به هشیاری مردم و رهبرانی است که از آلودگی ها و فسادِ این انجمن های عوام فریب که زیر نام برادری و عدالت خواهی میخواهند جامعه را به بیراهه بکشانند، دور مانده باشند. اعضا و رهبران این شبکه ها همیشه زیبا ترین شعارها و گفتارها را برای فریب دادن و کشاندن دیگران به دام خود عرضه میکنند در حالیکه هدفهای شیطانی خود را پنهان نگاه میدارند. بسیاری از مردمی که بهِ این انجمنها میپیوندند از نیتهای پنهانی بنیانگذاران آنها آگاهی ندارند چون بیشترِ این انجمنها با نامها و مرامنامه هائی که سراسر دم از انساندوستی و گسترش عدالت و برادری میزنند بکار فریب دادن دیگران مشغولند. امروزه، اینگونه شبکه ها و انجمنها علاوه بر اروپا و آمریکا، به فراوانی در بسیاری از کشورهای آسیائی ، آفریقائی و آمریکای جنوبی جضور دارند.

نفوذ این شبکه ها در تشکیلات و احزاب سیاسی بعنوان بهترین ابزار کسب قدرت برای کنترل جامعه و کشاندن آن به مسیر دلخواه از روشهای بسیار متداول در کشور هائی است که میخواهند خود را با تقلید از کشورهای غربی به درجه ای از تمدن و "دموکراسی" برسانند که مورد احترام سایر کشورها قرار گیرند. این موضوع که حکومت انحصاری و فردی زمینه را برای بسیاری نابسامانیها در جامعه فراهم میکند امروزه بسیار روشن شده و نیاز چندانی به توجیه ندارد اما چگونه میشود اهرمهای قدرت و حاکمیت را در جامعه تقسیم کرد بگونه ای که، تا آنجا که شدنی است، از نفوذ عواملی که منافع بیگانه را نمایندگی میکنند جلوگیری شود؟ این موضوع نکته ای بسیار ظریف و نیز بسیار حیاتی است. حضور گسترده باشگاهها و "انجمنهای برادری" مانند فراماسونها که زیر نامهای گوناگونی در گوشه و کنار جهان بکار مشغولند و به شیوههای گوناگون و ریاکارانه ،برای فریب عوام متوسل میشوند، امری انکار نشدنی است. اما آیا این مطلب باید ما را نا امید کند؟ بگونه ای که به هر آنچه برای ما ساخته و پرداخته میشود تن در دهیم و تسلیم شویم؟


آنچه در قرن گذشته در شبه قاره هند، جنوب شرقِ آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی روی داده، نقش نیروهای سُلطه جو و ریاکاری را که به روشهای گوناگون، چه آشکار و چه پنهان، برای اعمال قدرت در امور آنها و ادامه بهره کشی، به رویاروئی با آنها و یا توطئه دست زده اند، بخوبی آشکار میسازد. دو جنگ بزرگ و خانمانسوز جهانی و چندین جنگ کوچک و بزرگ منطقه ای همه از پیآمدهای روشهای رذیلانه و ریاکارانه قدرت پرستانی است که والا ترین ارزشهای انسانی را برای رسیدن به هدفهای غیر انسانی خود وسیله قرار داده و میدهند تا چیرگی خود را بر دیگران برای نگهداری و پیشبرد هدفهای سود جویانه و یا افزودن به ثروتهای به غارت برده شده از کیسه دیگران، حفظ کنند. اوج گرفتن اختلافات مذهبی در شبه قاره هند درست پس از آغاز جنبش استقلال خواهی آنها یک واقعه تصادفی نبود همانگونه که موضوع معتاد شدن بخش بزرگی از مردم چین به تریاک و فراوانی شیره کش خانه ها در آنجا در دهه های پایانی عمر امپراتوری هزاران ساله چین نیز امری اتفاقی نبوده.

کارها و وقایعی مانند اینها بارها در طول تاریخ در اینجا و آنجای دنیا تکرار شده و شاید در یکهزار سال گذشته همیشه همان نیروهای ریا کاری که امروزه با ترفند های گوناگون صیانت خود را به عنوان پیشتازان تمدن نوین بر جهان تحمیل کرده اند، در کار بوده اند. شاید این خُرده گیری هم درست باشد که در هر صورت، همیشه در این دنیا یکی نیرومند تر و یکی ضعیفتر است و این موضوع تازگی ندارد اما پرسش اینجاست که چرا ضعیفترها کوشش نکنند تا به رمز برتری و پیروزمندی دیگران دست یابند و از آن دانش بسود خود بهره نبرند؟ یا دست کم نکوشند که با افزودن به هشیاری و آگاهیٍ خود کاری کنند تا دیگران نتوانند آنها را بازیچه دست خود قرار دهند؟ بویژه اینکه، در موردی مانند ایران، یک پیشینه ارزشمند تاریخی و فرهنگی، همراه با ثروتهای طبیعی و سرشار، میتواند زمینه را برای شکوفائی جامعه بخوبی مُهیٌا کند. اما واقعیت پیشِ روی ما چه میگوید؟


آنچه در چند دهه اخیر در کشورهای خاور میانه بویژه در کشور ما ایران روی داده نشان میدهد که داشتن منابع و فرهنگ غنی ضامن خوشبختی و موفقیت هیچ مردمی نمیتواند باشد. مهمترین چیز برای دستیابی به سعادتمندی ملی داشتنِ رهبرانی آگاه و شرافتمند است حتی اگر ملتی منابع طبیعی مهمی نداشته باشد. این رهبران لزوماً در دستگاه حاکمه نباید باشند چون نقش هدایت مردم در یک جامعه آگاه و پویا به مسیر درست، تنها بعهده دست اندر کاران حکومت نیست. رهبری جامعه بوسیله رهبران خردمندی که در بیرون از چرخه قدرت هستند در واقع شاید پر اهمیت تر هم باشد .بهترین نمونهِ چنین ملتهائی ژاپن ، کره جنوبی و هند هستند که هنوز ترفند های حریفان نتوانسته آنها را از مسیر پیشرفت باز دارد.


چگونه است که کشور کُره جنوبی، بدون داشتن منابع نفتی و با وجود داشتن مشکلات سیاسیٍ بسیار در سالهای بعد از جنگ دوم جهانی، در حالیکه تنها یک سال پیشتر از ایران موفق به تولید خودرو شده بود، امروزه توانسته است خودروهای تولیدی خود را در خیابانهای شهرهای جهان بمعرض نمایش بگذارد در حالیکه صنایع خود رو سازی ایران تنها به شعبه ای برای مونتاژ خودروهای کٌره ای تبدیل شده باشد؟ چرا نفت مارا نجات نداد و بی نفتی کٌره ایها را درمانده نکرد؟ آنها چه چیزی داشتند که ما نداشتیم؟ مُسلٌم است که آنها هم با همان عوامل توطئه گر و برتری طلب روبرو بوده اند امٌا چگونه است که آنها توانسته اند با موفقیت به مرحله صنعتی شدن دست یابند در حالیکه ما ایرانیان در حالت فروشنده مواد خام باقی مانده ایم و آنچه را هم که از فروش آن مواد خام بدست میآید یا بوسیله گروهی سرمایه داران تازه بدوران رسیده و نو کیسه از طریق دلال بازی و رانت خواری بتاراج میرود یا برای خرید جنسهای بُنجُل از کشورهای دیگر به مصرف میرسد که این خود بحث جداگانه ای است و موضوعِ این نوشته نیست.


میگویند این سخن منسوب به بنجامین فرانکلین است که در باره دموکراسی چنین گفته (نقل به معنی):" دموکراسی حکایت یک برٌه و دوگُرگ است که میخواهند رای گیری کنند که برای نهار چه بخورند امٌا آزادی زمانیست که آن برٌه با داشتن یک تفنگ بتواند با نتیجه رای گیری مقابله کند." البته درستی این امر که این سخن از فرانکلین باشد از سوی برخی پذیرفته نشده امٌا این موضوع از اهمیٌت واقعیتی که در این جمله نهفته است کم نمیکند. نگاهی به پروسه دموکراسی در کشورهای غربی بویژه آمریکا در دهه های اخیر نشان میدهد که چگونه جامعه مانند بره ای در بازیهای دموکراتیک قدرتمداران قربانی میشود، هزینه های بالا برای جنگهائی که به او تعلق ندارد میپردازد و بسیاری از آزادیها و امکانات خود را بتدریج از دست میدهد. پدید آمدن دار و دسته ها و حزبهای تازه و ظاهرا مستقلٌ هم خود نشانه دیگری از انحطاط شیوه های قدیمیٍ بازیٍ "دموکراسی" است که هنوز نتوانسته مشکلی را آسان کند.


آنچه زیر نام "اشغال وال استریت" در سالهای اخیر در آمریکا آغاز و برای مدتی بیشترِ جهان سرمایه داری غرب را فرا گرفت، اوج درماندگی مردم را در برابرِ بی عدالتی های بی حساب و کتابی که تمدٌن و دموکراسی غربی روی آن پایه گذاری شده نشان داد. این روند البته بدون هیچگونه پی آمدی در مسیرِ بهتر شدن شرایط برای مردم عادی بتدریج به فراموشی سپرده شد. وقایعی مانند این، چه چیزی را در باره دموکراسی به ما میگوید؟ آیا واقعاً دموکراسی بشیوه غربی چیست؟ و آیا مردم واقعاً توانائی تغییر چیزی را در این دموکراسی دارند؟


دموکراسی، شاید بخاطر آنچه که از آن استنباط میشود، واژه ایست که بگوش بسیار خوش میآید و زیر نام دموکراسی که ظاهراً برقراری حاکمیت مردم و عدالت را نوید میدهد، چه بسا افسانه ها بافته و چه بسا کارهای ناروا توجیه، و به جامعه های انسانی فروخته یا تحمیل شده. آیا میشود دموکراسی را در یک مجموعه از واژهها بدون کم و کاست و نیز بدور از اغراقهای متداول، که منتج به کج فهمیهای بسیار شده و انتطارات گوناگونِ بسیار ببار آورده، گُنجاند؟ بگونه ای که بشود یک درک نزدیک به واقعیت از آن بدست آورد که نتیجهِ کار نیز تا حدودی روشن باشد؟ و آیا دموکراسی به شیوه متداول امروز در جوامع غربی میتواند ابزار مناسبی برای شرکت مردم در امور جامعه و بر قراری عدالت اجتماعی باشد بگونه ای که نمایانگر واقعی اداره جامعه بوسیله مردم باشد؟


هدف در اینجا این نیست که وارد فلسفه بشویم و جنبه های فلسفی این موضوع را بررسی کنیم زیرا آنچه مهم است اینست که پاسخی "واقعی" و راهگشا برای گرفتاریهای واقعی خودمان، به عنوان یک جامعه بیابیم، امّا با اینهمه، اشاره ای کوتاه به آنچه دموکراسی غربی بر آن بنا شده شاید به درک بهتر از این موضوع کمک کند. مبنای دموکراسی غربی که امروز شاهد آن هستیم در واقع بر اساس دو نوشته بنامهای "جمهوریت" از افلاتون و "قرارداد اجتماعی" از ژان ژاک روسو استوار است. در جمهوریت، افلاتون از زبان سقراط سخن میگوید و برای رهبران "جمهوری" شرایط گوناگونی را بر میشمرد و آنها را علاوه بر داشتن دانش و تقوی ملزم به پذیرش شرایطی میداند که زمینه اجرای عدالت را در جامعه فراهم کند. از طرف دیگر، ژان ژاک روسو در نوشته کم حجم و در عین حال عمیق خود، اثر و وظائف متقابل سیستم رهبری اجتماع و افراد را بر یکدیگر بررسی میکند بگونه ایکه موازنه ای میان ایندو بر قرار باشد و حقوق فرد و اجتماع، هر کدام در جای خود و بدون خدشه دار کردن دیگری حفظ شود.


بدیهی است که در پس این جمله های کوتاه و ساده جزئیات بسیاری نهفته که در متن نوشته های نامبرده مورد بر رسی و کند و کاو قرار گرفته. برای نمونه اینکه چگونه میشود تقوی و دانش یک فرد را تشخیص و اندازه گیری کرد و یا عدالت چگونه تعریف و اندازه گیری و به چه وسیله به مرحله عمل وارد شود. و نیز حق یک فرد بگونه اصولی و به عنوان یک انسان چیست و چگونه و کجا باید مرزی میان حقوق یک فرد و فرد دیگر و نیز میان فرد و جامعه باشد؟ مسلّماً تمدن غرب بطور ناگهانی به این دریافتها نرسیده و نیز نباید فراموش کرد که جوامع غربی هنوز با مشکلات زیادی در زمینه های اجتماعی و سیاسی دست به گریبان هستند که نتایج آنها در همین یکصد سال گذشته دو جنگ بزرگ بوده و همین نکته است که باید ما را در ارزیابی و تحلیل دست آوردهای تمدن غرب و تقلید از آن هشیار تر کند.


آیا دموکراسی، که افلاتون آنرا جایگزینی میدانست برای حکومت اَشراف که در آن همه حقوق طبقه فقیر و کم درآمد پایمال میشد، در حال حاضر با آنچه که زمانی حاکمیت اشراف نامیده میشد تفاوتی دارد؟ چه کسانی در دموکراسیهای امروز، مانند آمریکا، در حاکمیت جامعه نقش دارند و تاثیر آنها بر کارها تا چه حد و چگونه است؟ آیا آنچه ما امروز بنام دموکراسی میشناسیم پاسخگوی نیازهای جامعه،بشیوه ای که بشود آنرا نسبتاً عادلانه دانست، میباشد؟ و اگر پاسخگو نیست، آیا سیستم یا روش دیگری که بشود آنرا عادلانه تر دانست وجود دارد؟


اصولاً چرا باید عدالتی در کار باشد؟ چه چیزی عدالت یا برابری (اگر که بشود با همین یک واژه مفهوم را رساند) در جامعه را مُهِم میکند؟ کارل مارکس در نیمه قرن نوزدهم تئوری خود را برای تعریف جامعه بر اساس "تولید" گذاشت و نقش تولید را در جامعه مهم ترین موضوع دانست در حالیکه این تولید را به "تولید فیزیکی" و محسوس محدود کرده بود. در این دیدگاه ، "کار" که اساس تولید است، در واقع زاینده "ارزش" است و تنها آنکه "کار" میکند محصولی را "تولید" میکند و آن محصول است که "ارزش" میآفریند و از آنجا که دیگران که در این میان به کارهای میانی و خدماتی و دیگر کارهائی که هیچگونه "تولید" فیزیکی ندارند مشغول هستند، این تنها "کارگران" هستند که دارای حق هستند چون آنچه دارای ارزش است بوسیله آنها "تولید" میشود. ناگفته نماند که بسیاری مطالب دیگر بتدریج به این دیدگاه افزوده شد و نتیجه کار برقراری سیستم هائی بود که بر اساس برتری و فرمانروائی کارگران (یا بنام کارگران) در آغاز قرن بیستم در جوامع گوناگون بر پا شد تا عدالت بر قرار شود و باصطلاح حق به حقدار برسد.


از هم پاشیده شدن بسیاری از سیستمهائی که بر اساس اصول ارائه شده در دیدگاه مارکس بر پا شده بود در سالهای پایانی قرن گذشته نشان داد که آن دیدگاه نیز نتوانست پاسخی مناسب برای گرفتاریهائی که قرنهاست بسیاری از متفکران را به خود مشغول کرده، ارائه دهد. پس چگونه میشود یک جامعه عادلانه داشت و آیا چنین چیزی شدنیست که در یک جامعه عدالت بگونه ای درست و کامل بر قرار باشد؟ برای اینکار بیش و پیش از هر چیز باید یک تعریف مفصّل و دقیق از "عدالت" در دست داشته باشیم امّا مشکلات زیادی بر سر راه رسیدن به این تعریف وجود دارد که کار را دشوار میکند. همین موضوع در کنار ترفندهای حیله گرانه تشکیلات گوناگون "برادری" به آسانی میتواند موجب گمراهی جامعه به نفع گروهی خاصّ شود که مسلماّ مشکلات بسیار بزرگتری را در پی خواهد داشت. و این زمینه را برای استیلای یک امپراتوری شیطانی فراهم میکند که در آن همه چیز در زیر یک ظاهر زیبا امّا پر از نیرنگ برای فریب جامعه مُهیّاست. یک امپراتوری که در آن انسان تنها برده ای است که برای اهداف خاصِّ یک تشکیلات زندگی میکند و دارای هیچگونه حقوقی نیست.
 

سهراب فردوس

سوّم  ژوئن 2016

کانادا