Sunday, June 5, 2016

توهم دموکراسی و امپراتوری شیطانی - بخش نُخُست



همزمان با اوج گیری نهائی انقلاب صنعتی در اروپا در نیمه دوم قرن نوزدهم، و نیاز به بازارهای بیشتر برای کالاهای تولیدیٍ روز افزونِ حاصل از این انقلاب، اشتهای سیری ناپذیر دولتهای زیاده خواه در اروپا و در صدر آنها انگلیس برای بهره گیری از منابع بسیار ارزان، آنها را به رویاروئی با مردمِ کشورهائی کشاند که بتدریج متوٌجه ارزش ثروتهای طبیعی خود شده بودند و دیگر نمیخواستند منابعشان مورد غارت آزمندان اروپائی قرار بگیرد. گسترش این آگاهی ها که نتیجهِ ناگزیر و از آثار جانبی همان انقلاب صنعتی بود بتدریج کار را برای حفط وضعیت موجود بوسیله دولتهای سُلطه جوی اروپائی مشکل کرد بگونه ای که دیگر اداره برخی از مستعمرات با شیوه های قدیمی میسٌر نبود. پیش بینی چنین وضعیتی ظاهراً از دیده تیز بین و آینده نگر استعمار گرانی که در واقع شکوه و شکوفائی تمدن آنها تا حد زیادی مدیون منابع ارزان بیغما برده شده از سرزمینهای دیگر است، دور نمانده بود. چاره جوئی و زمینه سازی برای رو در روئی با درد سر های احتمالی با مطالعات بسیار دقیق در احوال و رفتار مردم کشورهای مورد بهره برداری بخوبی پیش بینی شده بود که نمونه آنها گزارشهای ویژه نمایندگیهای دولتهای اروپائی در آن کشور ها نمایان است. نتیجه کار بوجود آمدن شبکه هائی بود که بتوانند در مسیر هدفهای بهره کشان غربی بدون حضور فیزیکی خود آنها بکار بپردازند.

این شبکه ها بیشتر بصورت شاخه های آشکار و نهانِ از انجمن های گوناگونی که زیر تیترهای "برادری" در کشورهای اروپائی سرگرم کار بودند ظاهر میشدند و با رخنه در دستگاههای گوناگونٍ جامعه، از دولتها گرفته تا دستگاههای اطلاعاتی، آموزشی، ارتباط جمعی و غیره، امواجی را برای رسیدن به هدفهای از پیش تعیین شده در جامعه بوجود میآوردند. این وضع امروز همچنان ادامه دارد و بدون شک پس از این نیز ادامه خواهد داشت اما پیروزی و شکست آن در هر جامعه وابسته به هشیاری مردم و رهبرانی است که از آلودگی ها و فسادِ این انجمن های عوام فریب که زیر نام برادری و عدالت خواهی میخواهند جامعه را به بیراهه بکشانند، دور مانده باشند. اعضا و رهبران این شبکه ها همیشه زیبا ترین شعارها و گفتارها را برای فریب دادن و کشاندن دیگران به دام خود عرضه میکنند در حالیکه هدفهای شیطانی خود را پنهان نگاه میدارند. بسیاری از مردمی که بهِ این انجمنها میپیوندند از نیتهای پنهانی بنیانگذاران آنها آگاهی ندارند چون بیشترِ این انجمنها با نامها و مرامنامه هائی که سراسر دم از انساندوستی و گسترش عدالت و برادری میزنند بکار فریب دادن دیگران مشغولند. امروزه، اینگونه شبکه ها و انجمنها علاوه بر اروپا و آمریکا، به فراوانی در بسیاری از کشورهای آسیائی ، آفریقائی و آمریکای جنوبی جضور دارند.

نفوذ این شبکه ها در تشکیلات و احزاب سیاسی بعنوان بهترین ابزار کسب قدرت برای کنترل جامعه و کشاندن آن به مسیر دلخواه از روشهای بسیار متداول در کشور هائی است که میخواهند خود را با تقلید از کشورهای غربی به درجه ای از تمدن و "دموکراسی" برسانند که مورد احترام سایر کشورها قرار گیرند. این موضوع که حکومت انحصاری و فردی زمینه را برای بسیاری نابسامانیها در جامعه فراهم میکند امروزه بسیار روشن شده و نیاز چندانی به توجیه ندارد اما چگونه میشود اهرمهای قدرت و حاکمیت را در جامعه تقسیم کرد بگونه ای که، تا آنجا که شدنی است، از نفوذ عواملی که منافع بیگانه را نمایندگی میکنند جلوگیری شود؟ این موضوع نکته ای بسیار ظریف و نیز بسیار حیاتی است. حضور گسترده باشگاهها و "انجمنهای برادری" مانند فراماسونها که زیر نامهای گوناگونی در گوشه و کنار جهان بکار مشغولند و به شیوههای گوناگون و ریاکارانه ،برای فریب عوام متوسل میشوند، امری انکار نشدنی است. اما آیا این مطلب باید ما را نا امید کند؟ بگونه ای که به هر آنچه برای ما ساخته و پرداخته میشود تن در دهیم و تسلیم شویم؟


آنچه در قرن گذشته در شبه قاره هند، جنوب شرقِ آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی روی داده، نقش نیروهای سُلطه جو و ریاکاری را که به روشهای گوناگون، چه آشکار و چه پنهان، برای اعمال قدرت در امور آنها و ادامه بهره کشی، به رویاروئی با آنها و یا توطئه دست زده اند، بخوبی آشکار میسازد. دو جنگ بزرگ و خانمانسوز جهانی و چندین جنگ کوچک و بزرگ منطقه ای همه از پیآمدهای روشهای رذیلانه و ریاکارانه قدرت پرستانی است که والا ترین ارزشهای انسانی را برای رسیدن به هدفهای غیر انسانی خود وسیله قرار داده و میدهند تا چیرگی خود را بر دیگران برای نگهداری و پیشبرد هدفهای سود جویانه و یا افزودن به ثروتهای به غارت برده شده از کیسه دیگران، حفظ کنند. اوج گرفتن اختلافات مذهبی در شبه قاره هند درست پس از آغاز جنبش استقلال خواهی آنها یک واقعه تصادفی نبود همانگونه که موضوع معتاد شدن بخش بزرگی از مردم چین به تریاک و فراوانی شیره کش خانه ها در آنجا در دهه های پایانی عمر امپراتوری هزاران ساله چین نیز امری اتفاقی نبوده.

کارها و وقایعی مانند اینها بارها در طول تاریخ در اینجا و آنجای دنیا تکرار شده و شاید در یکهزار سال گذشته همیشه همان نیروهای ریا کاری که امروزه با ترفند های گوناگون صیانت خود را به عنوان پیشتازان تمدن نوین بر جهان تحمیل کرده اند، در کار بوده اند. شاید این خُرده گیری هم درست باشد که در هر صورت، همیشه در این دنیا یکی نیرومند تر و یکی ضعیفتر است و این موضوع تازگی ندارد اما پرسش اینجاست که چرا ضعیفترها کوشش نکنند تا به رمز برتری و پیروزمندی دیگران دست یابند و از آن دانش بسود خود بهره نبرند؟ یا دست کم نکوشند که با افزودن به هشیاری و آگاهیٍ خود کاری کنند تا دیگران نتوانند آنها را بازیچه دست خود قرار دهند؟ بویژه اینکه، در موردی مانند ایران، یک پیشینه ارزشمند تاریخی و فرهنگی، همراه با ثروتهای طبیعی و سرشار، میتواند زمینه را برای شکوفائی جامعه بخوبی مُهیٌا کند. اما واقعیت پیشِ روی ما چه میگوید؟


آنچه در چند دهه اخیر در کشورهای خاور میانه بویژه در کشور ما ایران روی داده نشان میدهد که داشتن منابع و فرهنگ غنی ضامن خوشبختی و موفقیت هیچ مردمی نمیتواند باشد. مهمترین چیز برای دستیابی به سعادتمندی ملی داشتنِ رهبرانی آگاه و شرافتمند است حتی اگر ملتی منابع طبیعی مهمی نداشته باشد. این رهبران لزوماً در دستگاه حاکمه نباید باشند چون نقش هدایت مردم در یک جامعه آگاه و پویا به مسیر درست، تنها بعهده دست اندر کاران حکومت نیست. رهبری جامعه بوسیله رهبران خردمندی که در بیرون از چرخه قدرت هستند در واقع شاید پر اهمیت تر هم باشد .بهترین نمونهِ چنین ملتهائی ژاپن ، کره جنوبی و هند هستند که هنوز ترفند های حریفان نتوانسته آنها را از مسیر پیشرفت باز دارد.


چگونه است که کشور کُره جنوبی، بدون داشتن منابع نفتی و با وجود داشتن مشکلات سیاسیٍ بسیار در سالهای بعد از جنگ دوم جهانی، در حالیکه تنها یک سال پیشتر از ایران موفق به تولید خودرو شده بود، امروزه توانسته است خودروهای تولیدی خود را در خیابانهای شهرهای جهان بمعرض نمایش بگذارد در حالیکه صنایع خود رو سازی ایران تنها به شعبه ای برای مونتاژ خودروهای کٌره ای تبدیل شده باشد؟ چرا نفت مارا نجات نداد و بی نفتی کٌره ایها را درمانده نکرد؟ آنها چه چیزی داشتند که ما نداشتیم؟ مُسلٌم است که آنها هم با همان عوامل توطئه گر و برتری طلب روبرو بوده اند امٌا چگونه است که آنها توانسته اند با موفقیت به مرحله صنعتی شدن دست یابند در حالیکه ما ایرانیان در حالت فروشنده مواد خام باقی مانده ایم و آنچه را هم که از فروش آن مواد خام بدست میآید یا بوسیله گروهی سرمایه داران تازه بدوران رسیده و نو کیسه از طریق دلال بازی و رانت خواری بتاراج میرود یا برای خرید جنسهای بُنجُل از کشورهای دیگر به مصرف میرسد که این خود بحث جداگانه ای است و موضوعِ این نوشته نیست.


میگویند این سخن منسوب به بنجامین فرانکلین است که در باره دموکراسی چنین گفته (نقل به معنی):" دموکراسی حکایت یک برٌه و دوگُرگ است که میخواهند رای گیری کنند که برای نهار چه بخورند امٌا آزادی زمانیست که آن برٌه با داشتن یک تفنگ بتواند با نتیجه رای گیری مقابله کند." البته درستی این امر که این سخن از فرانکلین باشد از سوی برخی پذیرفته نشده امٌا این موضوع از اهمیٌت واقعیتی که در این جمله نهفته است کم نمیکند. نگاهی به پروسه دموکراسی در کشورهای غربی بویژه آمریکا در دهه های اخیر نشان میدهد که چگونه جامعه مانند بره ای در بازیهای دموکراتیک قدرتمداران قربانی میشود، هزینه های بالا برای جنگهائی که به او تعلق ندارد میپردازد و بسیاری از آزادیها و امکانات خود را بتدریج از دست میدهد. پدید آمدن دار و دسته ها و حزبهای تازه و ظاهرا مستقلٌ هم خود نشانه دیگری از انحطاط شیوه های قدیمیٍ بازیٍ "دموکراسی" است که هنوز نتوانسته مشکلی را آسان کند.


آنچه زیر نام "اشغال وال استریت" در سالهای اخیر در آمریکا آغاز و برای مدتی بیشترِ جهان سرمایه داری غرب را فرا گرفت، اوج درماندگی مردم را در برابرِ بی عدالتی های بی حساب و کتابی که تمدٌن و دموکراسی غربی روی آن پایه گذاری شده نشان داد. این روند البته بدون هیچگونه پی آمدی در مسیرِ بهتر شدن شرایط برای مردم عادی بتدریج به فراموشی سپرده شد. وقایعی مانند این، چه چیزی را در باره دموکراسی به ما میگوید؟ آیا واقعاً دموکراسی بشیوه غربی چیست؟ و آیا مردم واقعاً توانائی تغییر چیزی را در این دموکراسی دارند؟


دموکراسی، شاید بخاطر آنچه که از آن استنباط میشود، واژه ایست که بگوش بسیار خوش میآید و زیر نام دموکراسی که ظاهراً برقراری حاکمیت مردم و عدالت را نوید میدهد، چه بسا افسانه ها بافته و چه بسا کارهای ناروا توجیه، و به جامعه های انسانی فروخته یا تحمیل شده. آیا میشود دموکراسی را در یک مجموعه از واژهها بدون کم و کاست و نیز بدور از اغراقهای متداول، که منتج به کج فهمیهای بسیار شده و انتطارات گوناگونِ بسیار ببار آورده، گُنجاند؟ بگونه ای که بشود یک درک نزدیک به واقعیت از آن بدست آورد که نتیجهِ کار نیز تا حدودی روشن باشد؟ و آیا دموکراسی به شیوه متداول امروز در جوامع غربی میتواند ابزار مناسبی برای شرکت مردم در امور جامعه و بر قراری عدالت اجتماعی باشد بگونه ای که نمایانگر واقعی اداره جامعه بوسیله مردم باشد؟


هدف در اینجا این نیست که وارد فلسفه بشویم و جنبه های فلسفی این موضوع را بررسی کنیم زیرا آنچه مهم است اینست که پاسخی "واقعی" و راهگشا برای گرفتاریهای واقعی خودمان، به عنوان یک جامعه بیابیم، امّا با اینهمه، اشاره ای کوتاه به آنچه دموکراسی غربی بر آن بنا شده شاید به درک بهتر از این موضوع کمک کند. مبنای دموکراسی غربی که امروز شاهد آن هستیم در واقع بر اساس دو نوشته بنامهای "جمهوریت" از افلاتون و "قرارداد اجتماعی" از ژان ژاک روسو استوار است. در جمهوریت، افلاتون از زبان سقراط سخن میگوید و برای رهبران "جمهوری" شرایط گوناگونی را بر میشمرد و آنها را علاوه بر داشتن دانش و تقوی ملزم به پذیرش شرایطی میداند که زمینه اجرای عدالت را در جامعه فراهم کند. از طرف دیگر، ژان ژاک روسو در نوشته کم حجم و در عین حال عمیق خود، اثر و وظائف متقابل سیستم رهبری اجتماع و افراد را بر یکدیگر بررسی میکند بگونه ایکه موازنه ای میان ایندو بر قرار باشد و حقوق فرد و اجتماع، هر کدام در جای خود و بدون خدشه دار کردن دیگری حفظ شود.


بدیهی است که در پس این جمله های کوتاه و ساده جزئیات بسیاری نهفته که در متن نوشته های نامبرده مورد بر رسی و کند و کاو قرار گرفته. برای نمونه اینکه چگونه میشود تقوی و دانش یک فرد را تشخیص و اندازه گیری کرد و یا عدالت چگونه تعریف و اندازه گیری و به چه وسیله به مرحله عمل وارد شود. و نیز حق یک فرد بگونه اصولی و به عنوان یک انسان چیست و چگونه و کجا باید مرزی میان حقوق یک فرد و فرد دیگر و نیز میان فرد و جامعه باشد؟ مسلّماً تمدن غرب بطور ناگهانی به این دریافتها نرسیده و نیز نباید فراموش کرد که جوامع غربی هنوز با مشکلات زیادی در زمینه های اجتماعی و سیاسی دست به گریبان هستند که نتایج آنها در همین یکصد سال گذشته دو جنگ بزرگ بوده و همین نکته است که باید ما را در ارزیابی و تحلیل دست آوردهای تمدن غرب و تقلید از آن هشیار تر کند.


آیا دموکراسی، که افلاتون آنرا جایگزینی میدانست برای حکومت اَشراف که در آن همه حقوق طبقه فقیر و کم درآمد پایمال میشد، در حال حاضر با آنچه که زمانی حاکمیت اشراف نامیده میشد تفاوتی دارد؟ چه کسانی در دموکراسیهای امروز، مانند آمریکا، در حاکمیت جامعه نقش دارند و تاثیر آنها بر کارها تا چه حد و چگونه است؟ آیا آنچه ما امروز بنام دموکراسی میشناسیم پاسخگوی نیازهای جامعه،بشیوه ای که بشود آنرا نسبتاً عادلانه دانست، میباشد؟ و اگر پاسخگو نیست، آیا سیستم یا روش دیگری که بشود آنرا عادلانه تر دانست وجود دارد؟


اصولاً چرا باید عدالتی در کار باشد؟ چه چیزی عدالت یا برابری (اگر که بشود با همین یک واژه مفهوم را رساند) در جامعه را مُهِم میکند؟ کارل مارکس در نیمه قرن نوزدهم تئوری خود را برای تعریف جامعه بر اساس "تولید" گذاشت و نقش تولید را در جامعه مهم ترین موضوع دانست در حالیکه این تولید را به "تولید فیزیکی" و محسوس محدود کرده بود. در این دیدگاه ، "کار" که اساس تولید است، در واقع زاینده "ارزش" است و تنها آنکه "کار" میکند محصولی را "تولید" میکند و آن محصول است که "ارزش" میآفریند و از آنجا که دیگران که در این میان به کارهای میانی و خدماتی و دیگر کارهائی که هیچگونه "تولید" فیزیکی ندارند مشغول هستند، این تنها "کارگران" هستند که دارای حق هستند چون آنچه دارای ارزش است بوسیله آنها "تولید" میشود. ناگفته نماند که بسیاری مطالب دیگر بتدریج به این دیدگاه افزوده شد و نتیجه کار برقراری سیستم هائی بود که بر اساس برتری و فرمانروائی کارگران (یا بنام کارگران) در آغاز قرن بیستم در جوامع گوناگون بر پا شد تا عدالت بر قرار شود و باصطلاح حق به حقدار برسد.


از هم پاشیده شدن بسیاری از سیستمهائی که بر اساس اصول ارائه شده در دیدگاه مارکس بر پا شده بود در سالهای پایانی قرن گذشته نشان داد که آن دیدگاه نیز نتوانست پاسخی مناسب برای گرفتاریهائی که قرنهاست بسیاری از متفکران را به خود مشغول کرده، ارائه دهد. پس چگونه میشود یک جامعه عادلانه داشت و آیا چنین چیزی شدنیست که در یک جامعه عدالت بگونه ای درست و کامل بر قرار باشد؟ برای اینکار بیش و پیش از هر چیز باید یک تعریف مفصّل و دقیق از "عدالت" در دست داشته باشیم امّا مشکلات زیادی بر سر راه رسیدن به این تعریف وجود دارد که کار را دشوار میکند. همین موضوع در کنار ترفندهای حیله گرانه تشکیلات گوناگون "برادری" به آسانی میتواند موجب گمراهی جامعه به نفع گروهی خاصّ شود که مسلماّ مشکلات بسیار بزرگتری را در پی خواهد داشت. و این زمینه را برای استیلای یک امپراتوری شیطانی فراهم میکند که در آن همه چیز در زیر یک ظاهر زیبا امّا پر از نیرنگ برای فریب جامعه مُهیّاست. یک امپراتوری که در آن انسان تنها برده ای است که برای اهداف خاصِّ یک تشکیلات زندگی میکند و دارای هیچگونه حقوقی نیست.
 

سهراب فردوس

سوّم  ژوئن 2016

کانادا



No comments:

Post a Comment